سهیلا جورکش: تنها در دلم بخشیدم که به آرامش برسم
دختری که باید سراسر اندوه باشد، خشم باشد، نفرت باشد؛ دختری که باید ترس باشد، زجر باشد، درد باشد؛ دختری که نه یک بار، که صدها بار مُرده بود، دفن شده بود، پوسیده بود، دختری که زمین خورده بود، خدا را دیده بود، برخواسته بود، دختری که فریاد زده بود اشک ریخته بود، خندیده بود، حالا دختریست که امید است، عشق است، ایمان است، دختری که، شبیه به یک معجزه است!
دختری که باید سراسر اندوه باشد، خشم باشد، نفرت باشد؛ دختری که باید ترس باشد، زجر باشد، درد باشد؛ دختری که نه یک بار، که صدها بار مُرده بود، دفن شده بود، پوسیده بود، دختری که زمین خورده بود، خدا را دیده بود، برخواسته بود، دختری که فریاد زده بود اشک ریخته بود، خندیده بود، حالا دختریست که امید است، عشق است، ایمان است، دختری که، شبیه به یک معجزه است!
به گزارش ایسنا، هنوز کسی او را نمیشناسد. همان را میگویم که زیبایی یک دختر مهربان را گرفت. چند زندگی را سیاه کرد و رفت. رفت و در دل سیاهی گم شد. گم شد و دیگر پیدا نشد. همان که سه سال پیش از این، دختران یک شهر چندهزار ساله را ترساند و ناپدید شد. ناپدید شد و ناپدید کرد هرچه از نور و امید در دل سهیلا بود و به جایش تاریکی گذاشت.
نخستین کسی است که این عمل بر روی چشمهایش انجام شده، نخستین بار است که فرزند برادرش را دیده، نخستین بار است که خدا را با تمام وجود احساس کرده، کسی را ندیده و بخشیده، برف آمده، دلش زیر برف راه رفتن خواسته، اما پشت پنجره مانده و خدا را هزار مرتبه شکر کرده. خودش میگوید ثابت کرده... ثابت کرده اگر برای همان یک ذره امید بمانی، بجنگی، بخواهی و خدا را فریاد بزنی، میشود. میشود که بدانی کسی هست. نه اینکه ساده باشد. سخت است اتفاقا. "میگذارد به مو برسد، اما میشود". این را سهیلا میگوید. دختر زیبایی که نه تنها بی رحمی اسید، زیباییاش را از بین نبرد، بلکه او را از تمام دختران این شهر زیباتر کرد. میگوید "بینا شدم که اطرافیانم را خوشحال کنم، وگرنه دنیا که دیدن ندارد".
فرقی نمیکند اینجا کجاست. گوشهای از دنیایی که "دیدن ندارد"، در شهری که آسمانش دیگر پرنده ندارد، رودخانهاش آب ندارد، دل مردمانش مثل آن روزها عشق ندارد، فردایش امید ندارد، دختری هست که پدرش میگوید خورشید را به خانه آورده. "سهیلا جورکش" سه سال است که جور بی گناهیاش را میکشد. در تمام این روزها که یکی پس از دیگری برای او در تاریکی گذشته، هر لحظه هزار بار و هر بار هزار سوال از خود پرسیده. چراهای بیجوابی که ذره به ذره وجود او را گرفته و بی آنکه پاسخی برایشان پیدا شود، جای خود را به چراهای دیگر دادهاند. هجوم اندوه، اما نه تنها سهیلا را زمین نزد، که او را همچون فولاد آب دیده روز به روز قویتر کرد. حالا سهیلا کوه با صلابت خانه است.
بعد از ماهها اقامت در بوستون آمریکا و انجام چندین عمل بر روی چشم چپ که به بازگشت بخشی از بیناییاش منجر شده است به ایران بازگشته. پزشکها به او گفته بودند از آنجایی که این عمل برای نخستین بار انجام شده دوره نقاهت آن قابل پیش بینی نیست و در این شرایط حساس سفر به ایران ممکن است خطرناک باشد. "دکترها گفتند یک سال برای چشمات زحمت کشیدهایم. نباید سفرهای طولانی داشته باشی، اما دلم برای مادر بزرگام تنگ شده بود. دوست داشتم در خانه باشم و برادرم را ببینم. پزشک معالج فقط یک ماه اجازه خروج از آمریکا را به من داده است". این را سهیلا میگوید، پسربچهای را که تا این لحظه در گوشه و کنار خانه بازی میکرد را در آغوش میگیرد و ادامه میدهد "این فرزند برادرم است. بار اول است که میبینمش".
"به عشق وطن آمدم. به خاطر همین آب و خاک. میتوانستم به یک مورد سیاسی برای رسانههای معاند تبدیل شوم، اما آن کاری را کردم که در شأن یک ایرانی اصیل است. به خاطر عمل تکمیلی که باید بر روی چشمام انجام شود ناچارم به آمریکا بازگردم. فقط یک پزشک در دنیا وجود دارد که میتواند این عمل را انجام دهد." عملی که بر روی چشم سهیلا انجام شده نخستین بار است در دنیا اتفاق میافتد. سهیلا نخستین کسی است كه در دنیا جسورانه این عمل را امتحان میکند. "میشنیدم آههای پدرم را و غصههای مادرم را!" این را سهیلا میگوید. گذر سخت ایام در این سالها او را قویتر کرده است، اما هنوز این سالها را طاقتفرسا میداند. "مرگ یک بار است، اما من هزار بار مردهام. خواست مرا زمین بزند، اما من دوباره بلند شدم. بلند شدم و بخشیدم. بخشیدم و آرام شدم. خواست زیباییام را بگیرد و من هنوز زیبایم"
به شکلی باور نکردنی شاد است، آرام است، متین است! جهان را به یک چشم میبیند. نگاهم میکند و ادامه میدهد "بارها و بارها روح از تنم جدا شد و رفت. فهمیدم این دنیا هیچ است. از این روزهای سخت در تمام این سالها دردی برای من میماند که هیچ کس نمیداند چه کشیدم. از این دنیا اما یک چیز میماند و آن مهربانی و انسانیت است. چیزی که در وجود آنکه این کار را با من کرد نبود. در همه چیز حکمتی نهفته است. ما همه ابزار هستیم." میگوید میخواهد نماد عشق و مهربانی باشد. هست به نظرم. "زجری که من کشیدم را خودم میدانم و بس. 90 عمل جراحی انجام دادم. چه چیزی از مرگ بدتر است؟ من مرگ را به چشم دیدهام. چه چیزی در این دنیا وجود دارد که مرا بترساند؟ چیزی در وجود من است. چیزی شبیه به عشق، انسانیت، معجزه."
میگوید یک آرزوی بزرگ دارد. آرزویی که چندان هم دور از ذهن نیست. "پزشکها به من گفته بودند برگرد عصای سفید بخر و خط بریل یاد بگیر. آن روز ساعتها گریه کردم، اما چیزی در درونم به من گفت سهیلا از جایت بلند شو. به پزشکم گفتم یا میمرم یا بینا میشوم. گفتم اگر فقط یک درصد امید برای دوباره دیدن دنیا وجود دارد برای همان يك درصد تلاش میکنم. بلند شدم، تلاش کردم، امیدم را از دست ندادم. آرزو دارم برای آدمهایی که امید خود را از دست دادهاند سخنرانی کنم. به پزشکها بگویم اگر حتی يك درصد احتمال موفقیت بیمارهایتان وجود دارد به آنها امید بدهید. پزشکی و ایمان متفاوت هستند. من با یک درصد امید به پزشکی و 100درصد ایمان آنجا بودم. چند دقیقه چشمانتان را ببندید تا شاید بفهمید این سالها برای من چگونه گذشته است." سهیلا از اسب افتاده است اما از اصل نیوفتاده است.
هزینههای درمان سهیلا بسیار سنگین است. گرچه برای ادامه روند درمان به کمکهای مالی بیشتری نیاز دارد، اما از دیدارش با آقای رییس جمهور به عنوان خاطرهای خوب سخن میگوید "وقتی آقای روحانی را دیدم فهمیدم پیام ایشان آرامش و صلح است. همیشه از ایشان، وزیر بهداشت و وزارت امور خارجه به خصوص شخص آقای ظریف سپاسگزاری کردهام و امیدوارم باز هم برای هزینههای سنگین درمان، پشتوانه ما باشند".
میپرسم "قصاص میکنید اگر...؟". لحظهای سکوت میکند، به فکر فرو میرود و میگوید "مثل روز برایم روشن است. آن مرد یک روز اقرار خواهد کرد، رسوا خواهد شد و همه خواهند فهمید هیچ چیز با ارزشتر از صداقت و انسانیت نیست. او را تنها در دلم بخشیدم که به آرامش برسم، اما هرگز آنچه آن مرد با انسانیت کرد را نخواهم بخشید. اگر او را ببینم آنچه او با من کرد را با او نخواهم کرد. اما این طور نیست که او را بخشیده باشم و فراموش شده باشد. روزی خواهد رسید که جهان مثل این سالهای من تاریک و سیاه نباشد. میخواهم برای جهان پیام صلح و امید باشم"
باور نکردنیست دختری که عشق است، ایمان است، امید است. دختری که خندیده بود، اشک ریخته بود، فریاد زده بود، برخواسته بود، خدا را دیده بود، زمین خورده بود، پوسیده بود، دفن شده بود، نه یک بار که صدها بار مُرده بود. دختری که باید درد باشد، زجر باشد، ترس باشد، دختری که باید سراسر نفرت باشد، خشم باشد، اندوه باشد. دختری که امید است! شبیه به یک معجزه...