روایت یک روز بارانی بابا رکنالدین
همهچیز از یک عهد شروع میشود. عهدی عمیق که تو به من میگویی: «هیچ دلی را نشکن تا بزرگتر شوی، بگذار غمها بیایند و بروند تا بالغتر شوی. آدمها با چشمانشان سخن میگویند. آنگاهکه تو را میبینند، چشم میبندند. خواهی فهمید که راههای زیادی باید بروی، راههایی که چشمانی را در انتظار ببینی.»
اصفهان امروز- میثم کیان:
همهچیز از یک عهد شروع میشود. عهدی عمیق که تو به من میگویی: «هیچ دلی را نشکن تا بزرگتر شوی، بگذار غمها بیایند و بروند تا بالغتر شوی. آدمها با چشمانشان سخن میگویند. آنگاهکه تو را میبینند، چشم میبندند. خواهی فهمید که راههای زیادی باید بروی، راههایی که چشمانی را در انتظار ببینی.» عهد من و بابا از همینجا شروع میشود. بابایی که گاهی اوقات میفهمیدم که میگوید: «اینجا نباش، در میان زندگی باش و تلخ و شیرینش را بچش، چه میخواهی از جان من.» و گاهی اوقات میگوید: «عهدی را با من ببند جاودانه.» و همین حالا که دانههای باران فروردین به صورتم میخورد، در جلوی آرامگاه بابا میشنوم که بازهم حرف میزند. نصیحت میکند. میشنوم وقتیکه یاسین میخوانم، در دلش میخندد و میگوید: «تو اگر از همان گوشه خودت، حرفهایت را بگویی، خواهم شنید.»
آشناییام با بابا یا همان بابا رکنالدین خودمان برمیگردد به سال 90، وقتیکه دیگر همه کنجهای تخت فولاد را زیرورو کرده بودم تا نشانهای بجویم یا تکیهگاهی که گرمم کند از اینهمه بیرحمی. و ناگهان باران بارید و من به کنج مقبرهاش خزیدم. همان لحظه، دستانش را باز میکرد، میدیدم که چیزهایی میگوید و میخندد. رازهایی را که به من نمیگوید و هلم میدهد به جهانی که گاهی اوقات، رنج میشود و رنج و رنج. نه صدای گریهای و نه بغضی که همهشان خالی شوند. میدیدم که تابهحال نگاهم کرده و شنیده مرا، آنجا که کاغذپارههایم را رها کردم تا دوباره بیابمشان، آنجا که مردهها، هنوز که هنوز، زندهاند و بین اینهمه مرده زنده، سرگردان میشوی .
از میان آدمهایی که با آنها به بابا رکنالدین رفتهایم و قرار است که بازهم برویم، کدامشان ماندهاند؟ آنجا که هر گوشهاش، حرفها در دل خود دارد. تکیه سیدالعراقین و آن وهم دلپذیرش، تکیه میرفندرسکی و آغوشش که همیشه باز است. از تازهواردهایی که ساز مینواختند و همهچیز را به سخره میگرفتند، از قبر پدربزرگی که عمری است بهغیراز سنگقبرش، هیچچیز از او ندیدهام و از همه گوشههای ناهمواری که کیوان به گوشم زمزمه کرد و از سیل مردمانی که به دور صمصام گردآمدهاند و حتی از میان آن مسجدی که زمانی بود و ناگهان، نیست شد. و از میان همه اینها، تنها تو را میبینم. با آن اضلاعی که از میانه شهر محفوظت میدارد و همانجا بود که دوار راه میرفتم و سیگار میکشیدم، تا بیابم، تا بفهمم که زیر این سنگها هنوز چیزهایی است که مردمان شهرم به دنبالش میآیند، تا آرام بگیرند و پیش از آنکه خرافهای را باور کنند، دستی را روی سینه بگذارند تا بتوانند گرمای همین سنگها را حس کنند.
راز و نیازهای دلهای شکسته زیادی که آنجا جمع شدهاند و در هوا جولان میدهند، سنگفرشهایی که صدای آرام راه رفتنمان بر رویشان تا ابدیت طنینانداز میشود و همه آن روشناییهایی که از میان آسمان و زمین سر برمیآورند.
نگاه کنیم به آنها که هستند و کنار هم بودنشان، قوایی به وجود میآورد در میان این شهر که هیاهوی بیمارش، آراممان نمیگذارد. به حرفهایی که میپیچد و صداقت را خفه میکند، به کارهای مردمانی که هرلحظه میخواهند چنگی بزنند و دردت را عمیقتر کنند .
از میان این هیاهو، چند قدم بیشتر نیست تا به در چوبی بزرگش برسی، از کنار حوض آبی همیشه روشنش بگذری و کفشهای چسبیده به هم را نگاه کنی و آدمهایی که شبحوار میآیند و میروند و در سکوت پچپچ میکنند یا در گوشهای گریه میکنند تا چرکیهای شهر و آدمهایش را فراموش کنند. و دستان بابا رکنالدین که گوشهای خاموش نشسته و خندهاش که هیچوقت صدایی ندارد و حالا که راهها رفتهام، صدای خندهاش را میشنوم.
بازهم از میان خیابان به طرفشان میروم، قراری گذاشتهایم با بچهها تا یکییکی دورهم جمعشویم. میگویند: «چرا تخت فولاد، چرا بابا رکنالدین؟» میگویم: «چرا ندارد. مگر ندیدهاید تابهحال چقدر حرفش را زدهایم. چقدر از کنارش گذشتهایم و لب از لب باز نکردهایم برای یک سلام.» البته اینها را نمیگویم و پیش از آنکه آنجا بیایند، مردی را میبینم با زنی لال، دست در دست هم خیره به بابا رکنالدین. کمی بعد میآیند سراغم. چای میخواهند. من از فلاکس کنارم مقداری چای به آنها میدهم. کمی بعد زن برمیگردد و چیزی با دستانش میگوید که نمیفهمم. مرد که تقلای زن را میبیند، دوباره به طرفمان میآید و میگوید: «چیزی در این چای ریختهاید.» و آنوقت است که من همه را برایشان میگویم. از چایهایی میگویم که بعد از کسی که قرار است بیاید، ولی نیامده میرود، میخورند. از کسی که چشمانش را میبندد و همهچیز را خاموش میکند، تا بها دهد به رجالهها و به هر چه که میسوزاند و خاموش نمیشود. برایشان از خورشید میگویم و نوری که خاموش شده و زهری بهجا گذاشته است. بیشتر میگویم و بازهم میگویم، پیش از آنکه دوستانم آنجا بیایند. و بازهم میگویم و زن لال را میبینم که به هقهق میافتد. مرد میگوید: «چشمان خودت را چه...» که حرفش را قطع میکنم. بلند میشوم و به بابا نگاه میکنم و حرفهایش: «هیچ دلی را نشکن، بگذار آنها که قصد و خیالی دارند، خیالشان را به سرانجام برسانند.»
نگاه میکنم به بابا رکنالدین و اینهمه ضلعهای فیروزهاش و از دهانم کلمات بیرون میریزد. بازهم دستانش را حس کردهام و آن خنده خاموشش را. بعد میبینم که زن و مرد قصد رفتن دارند، صدایشان میکنم و میگویم: «او هم به اینجا میآید، با دیگران، شاید کمی زود یا شاید هم دیر. چشمانش را میبندد. دیگران هم میآیند و میخندند و حرف میزنند و چرکیها را خالی میکنند.» چشمان مرد برقی میزند و میگوید: «نگاه کن، مشاهده کن و بعد چشمانت را ببند. چه کسی میگوید کسی اینجا نیست؟ سنگها را نگاه کن، این چندضلعیهای بابا رکنالدین را نگاه کن، حالا چشمانت را ببند.» و بعد میروند.
و حالا من چشمانم را بستهام و مشاهده میکنم، نگاه میکنم، باران فروردین را میبینم، نرم و آهسته. و دستان گرم بابا رکنالدین را و خندههای خاموشش را میبینم و هل داده میشوم بهطرف مردمانی که از سنگها دل بریدهاند و به کلمات آویختهاند، از کلمات میترسند و از کنار سنگها آرام و بیخیال میگذرند.
هنرمند تئاتر