ساعد سهیلی: آمده ام که خیلی ساده و بی سروصدا از بازیگری لذت ببرم

درباره ساعد سهیلی اما باید این ویژگی را به همه تفاوت های بزرگ و کوچکی اضافه کرد که او با کلیشه ای که از «بازیگر»ها در ذهن داریم، بازیگری که به خاطر سابقه سینمایی پدرش، از همان بدو تولد از نعمت «ژن خوب» برخوردار بود، اما خیلی صبر کرد تا دست آخر تصادفی پایش به پرده باز شد.

ماهنامه همشهری 24 - سید احسان عمادی: قبل از مصاحبه وقتی مجله دو سال قبل را نشانش دادیم که برای شماره ویژه جشنواره همراه با امیر جدیدی و نوید محمدزاده ازش عکاسی کرده بودیم، گفت: «اِ همین کاپشن امروزم تنم بوده.» واقعا هم همان تنش بود. اتفاقی که احتمالا چندان بین بازیگرها مرسوم نیست، این که دست کم سه زمستان پشت سر هم یک بالاپوش تن شان کنند.


درباره ساعد سهیلی اما باید این ویژگی را به همه تفاوت های بزرگ و کوچکی اضافه کرد که او با کلیشه ای که از «بازیگر»ها در ذهن داریم، بازیگری که به خاطر سابقه سینمایی پدرش، از همان بدو تولد از نعمت «ژن خوب» برخوردار بود، اما خیلی صبر کرد تا دست آخر تصادفی پایش به پرده باز شد. کسی که گرچه اسمش تنها در یک «الف» و «ی» با نام پدر فرق می کند، اما در سینما راه اختصاصی خودش را رفته و امروز به اندازه همان الف تا ی از مسیر حرفه ای فاصله گرفته.

جوان سی ساله «آرام» و «سِرتِق»ی که «آهستگی» و «پیوستگی» را به هر شتاب و عجله ای ترجیح می دهد و در عین سرسختی بی صدا و منحصر به فردش در کار و زندگی چنان از اتفاقاتی که برایش افتاده و حادثه هایی که او را به اینجا رسانده راضی است که گویی واقعا به صلحی با خودش رسیده است.


پدر شما کارگردان سینماست و این که سر از دنیای بازیگری در آورده اید، خیلی جای تعجب ندارد اما اولین بازی مهم تان جلوی دوربین در 24 سالگی اتفاق افتاد، چرا اینقدر دیر؟

- پدرم کلا محتاط است و می ترسید بازی من در فیلمش جواب ندهد. بالاخره پای آبروی حرفه ای اش در میان بود. شاید پیش خودش احساس کرده بود که من یک استعدادی دارم اما این ترس همراهش بود و مدام این تصمیم را به عقب می انداخت. شاید اگر تله فیلم بهروز شفیعی (میان ماندن و رفتن) را بازی نکرده بودم، اصلا هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.
چطور سر از آن فیلم در آوردید؟

- یکی از دوستانم زنگ زد و گفت شعیبی و جواد عزتی (که بازیگردان آن کار بود) دارند تست می گیرند؛ من دارم می روم، تو هم بیا!
آن موقع چه کار می کردید؟

- روزهای آخر سربازی ام بود. قبلش در دانشگاه سوره گرافیک می خواندم اما نیمه کاره ولش کردم.

چرا؟

- گیج بودم! نمی دانستم راهم چیست و به چه چیزهایی علاقه دارم. فقط زندگی ام را می گذراندم. برای این تست بازیگری هم خیلی شانسی رفتم. بعدش جواد عزتی گفت چقدر خوب، چقدر عالی! آن موقع عزتی اصلا نمی دانست پدرم کیست، وسط های فیلمبرداری یک روز ازم پرسید، سعید سهیلی پدر شماست؟ سر آن فیلم من از جشنواره فیلم های ویدئویی جایزه بهترین بازیگری را گرفت. فکر می کنم بعد از آن جایزه بود که پدرم احساس کرد می تواند روی من حساب کند.

قبل از این اتفاق ها دل تان می خواست بازیگر شوید؟

- نه، البته خیلی علاقه داشتم؛ مثلا با پسرعموهایم تئاتر دانشجویی کار می کردیم یا موقع خدمتم در شهرک دفاع مقدس، وقتی گروه های فیلمبرداری می آمدند، می رفتم و با علاقه بازی بازیگرها را تماشا می کردم. گاهی هم احساس می کردم می توانم بهتر از خیلی از آنها باشم! این تحلیل ها را در ذهن داشتم ولی هیچ وقت جرأت نداشتم که بلند بگویم می توانم.

اولین پلانی را که سر «گشت ارشاد» بازی کردید یادتان هست؟

- بله. داشتم در خانه املت درست می کردم؛ باید می آمدم سمت حمید فرخ نژاد و دیالوگم را می گفتم. از استرس همه بدنم خیس شده بود. کلا اعتماد به نفس خیلی بالایی نداشتم.


نداشتید، یا ندارید؟

- خیلی بهتر شده ام. آنجا فضا برای کسی که تازه آمده و پدرش هم کارگردان است، سنگین بود. همه یک گاردی نسبت به من داشتند که به شان حق می دادم. اما رفته رفته این گارد شکسته شد. حمید هم وقتی دید دارم تلاش می کنم و برایم مهم است، پشتم ایستاد و حمایتم کرد و دیگر راحت تر جلوی دوربین حاضر شدم.

چطور جزئیات نقش را پیدا می کردید؟

- راستش برای «گشت ارشاد» خیلی اذیت شدم، چون تجربه ای نداشتم. بنابراین مجبور بودم برای پیدا کردن کاراکتر «حسن» مسیرهای زیادی را طی کنم و در واقع مدام از این شاخه به آن شاخه بپرم؛ رفتم بیمارهای روانی را دیدم. با دکترها صحبت کردم، توی اینترنت سرچ کردم، کتاب خواندم... مدام داشتم می چرخیدم، ولی نمی دانستم دنبال چه هستم؛ فقط می خواستم موفق شوم؛ خیلی تحقیقات محیطی داشتم. تازه مجوزی هم نداشتم که بتوانم وارد بیمارستان شوم. مجبور بودم به این بهانه که «خودمان مریض داریم»، از دکترها سوال کنم تا بروم چند لحظه ای بیمارها را ببینم. آخر سر هم سعی کردم خیلی حسی و دلی جلوی دوربین بروم و صادقانه بازی کنم.

برای این فیلم نامزد سیمرغ جشنواره شدید. اگر این اتفاق نمی افتاد، باز این قدر جدی این مسیر را ادامه می دادید؟

- اگر این نامزدی نبود یا مردم به من توجه نمی کردند، قطعا سر همان فیلم اول بازیگری را کنار می گذاشتم ولی توجه آدم های بزرگ سینما و مردم انرژی من را برای ادامه مسیر خیلی زیاد کرد.


بعد از گشت ارشاد چقدر پیشنهاد بازیگری داشتید و چطور سر از «چند متر مکعب عشق» در آوردید؟

- پیشنهادهای زیادی نداشتم ولی کلا حس ششم قوی دارم. سر «چند متر مکعب عشق» هم، فیلمبرداری بعد از سه روز کار متوقف شده بود. بازیگر اصلی شان یونس غزالی بود که مشکلی برایش پیش آمد و شرایط کار را نداشت. بعد آقای محمودی زنگ زد به من و رفتم دفترشان. گفت ما فکر نمی کردیم صورتت به این کاراکتر بخورد اما چند شب پیش به صورت اتفاقی قسمتی از «گشت ارشاد» را دیدم و نظرم عوض شد.

یعنی به همین سرعت رفتید سر ضبط؟

- بله، بنا به همان حس ششمم، مطمئن بودم که موفق می شوم و قبول کردم. کارگردان مان هم کارگردان خوبی بود و خیلی کمکم کرد. گروه صمیمی و جمع و جوری داشتیم و کلا از آن کار خاطرات خوبی دارم. برای این فیلم، جایزه خانه سینما را گرفتم. این تشویق، اعتماد به نفس و انرژی ام را بیشتر کرد و باعث شد گام های دیگری بردارم.

برای این پیشنهاد، با پدرتان مشورت نکردید؟

- نه. کلا ارتباطمان با هم خیلی زیاد نیست. نه که بگویم با هم بد هستیم؛ اصلا. اما مشورت مان کم است و صحبت های مان زیاد درباره سینما نیست.


سر صحنه این چند همکاری تان، احساس می کردید که دارید با پدرتان کار می کنید؟

- سر فیلم های پدرم، یک جاهایی خیلی اذیت می شوم. خیلی سختگیرانه مرا تحت فشار می گذارد. مثلا اگر بازیگر دیگری اشتباه کند، غرش را به من می زند [می خندد] من هم یک جاهایی صدایم در می آید که «فلانی این کار را کرده، به من چه؟!» سر صحنه هیچ وقت احساس «پدر و پسری» نمی کنم. حتی برعکس، خیلی احساس «غریبگی» می کنم. با کارگردان های دیگر بیشتر رفیقم تا با پدرم.

برخلاف اغلب بازیگرانی که از طریق پدر یا مادر سینماگرشان پا به این عرصه گذاشتند، شما خیلی زود از زیر سایه پدرتان در آمدید، به نظرتان علت این اتفاق چیست؟

- نمی دانم. به هر حال از بچگی، سر تمرین تئاترهای پدرم در مشهد می رفتم و همیشه هم افتخار می کردم که کارهای موفقی می ساخت و بابت شان با جایزه از تهران به مشهد بر می گشت. پدرم قهرمان من بوده و هست. به هر شکلی دوست دارم زیر سایه اش باشم، چه مثبت باشد، چه منفی. اما از آن طرف خودم هم واقعا یک لحظه دست از تلاش بر نداشته ام.

این خصوصیات در شما (به خصوص با توجه به هم نسل های تان) ویژگی کمیابی است. مثلا همین که گفتید برای «گشت ارشاد» رفته اید و بیمارهای روانی را از نزدیک دیده اید؛ چطور این روحیه در شما به وجود آمده؟ کسی ازتان خواسته؟

- هیچ کس! نه من از کسی راهنمایی خواسته ام، نه آنها چنین کاری کرده اند. شاید این تصور وجود داشته باشد که مثلا پدرم، مرا ساپورت می کند اما در واقعیت این طور نیست. من از این شرایط ناراضی نیستم. مثلا موقع سربازی ام، هیچ صحبتی از طرف پدرم برای پارتی بازی با کسی نشد. حتی عوض 18 ماه، 21 ماه خدمت کردم و 10 ماه دستشویی شستم و آن سه ماه اضافه را هم کشدم. راستش همیشه به پشتکار و تلاش خودم تکیه داشتم. این طوری بزرگ شدم و هنوز هم آن تلاش در من هست.


همکاری بعدی تان با پدر (یعنی «کلاشینکف») چطور پیش آمد؟

- خودم خیلی شک داشتم که باشم یا نه. نگران بودم که موفقیت «گشت ارشاد» دیگر تکرار نشود و آن تجربه خوب، خراب شود.

این را به پدرتان هم گفتید؟

- نه، همه اش در ذهنم بود. دنبال بهانه ای بودم که نروم، ولی نشد! برایم سخت بود که نه بگویم؛ ولی نگران هم بودم.

کلا برای تصمیم گیری سر کارهای تان با کسی مشورت می کنید؟

- نه! تا الان برای هیچ فیلمی با هیچ کس مشورت نکرده ام.

چرا؟

- چون حس می کنم خودم بهترین تصمیم را می توانم بگیرم. به آن حس ششمی که گفتم اعتماد دارم. معادله نیست که ضرب و تقسیم و بالا و پایین بکنم. تا حالا هم از همه انتخاب هایم راضی بوده ام، بنابراین باز هم با همین رویه جلو می روم.
یعنی از هیچ دام از انتخاب های تان یا فیلمنامه هایی که رد کرده اید پشیمان نیستید؟

- اصلا پیشنهاد فیلم هایی را قبول نکرده ام که خیلی هم موفق شده اند، ولی دلایل من برای قبول نکردن آنها این قدر برای خودم مهم بوده که هنوز هم پشیمان نیستم.


انگار با همه حجب و خجالتی که در خودتان دارید، کمی هم غُد و لجباز هستید!

- اتفاقا یک دستیار کارگردانی به من می گفت تو با پنبه سر می بُری! سرت را پایین می اندازی، ولی کار خودت را می کنی!

و امکان ندارد بشود کاری را به زور به شما تحمیل کرد.

- اصلا.

پدر شما بیرون از فیلم هایش، خیلی کارگردان پر حاشیه و پر سروصدایی است، شما اما به لحاظ آرامش شخصیتی، نقطه مقابل پدرتان هستید. با این حال انگار لجاجت پدر، به شکل دیگری در شخصیت پسرش ظاهر شده!

- من قبل از بازیگر شدن اهل دعوا بودم. مثلا خیلی در مدرسه کتک کاری می کردم. شرایط بزرگ شدنم در پایین شهر مشهد و رفقایم هم در این قضیه موثر بودند. در محله ای بزرگ شدم که ناخودآگاه شرارت هایی با خودش دارد. بعد که وارد بازیگری شدم کلا آرام شدم؛ شاید آن انرژی تخلیه شد، شاید برای اولین بار می دیدم که تو را حساب می کنند؛ گفتم خب بگذار یک مقدار هم با شخصیت باشم! [می خندد]

یک سوال کوچک خصوصی؛ چه شد که در آن سن ازدواج کردید؟ آن موقع بازیگری را شروع کرده بودید؟

- بله. «گشت ارشاد» را بازی کرده بودم اما هنوز اکران نشده بود. بهروز شعیبی برای فیلم «میان ماندن و رفتن» به فستیوالی در پاریس دعوت شده بود. گفت من بچه ام به دنیا آمده، نمی توانم بروم؛ تو به جای من برو. گفتم باشد! رفتم و آنجا با خانمم آشنا شدم.

چقدر همه چیز در زندگی شما تصادفی جلو رفته!

- واقعا برای همین است که می گویم حضور خدا را مدام احساس می کنم.


«رخ دیوانه» را هم در همان سال های اول کارتان بازی کردید که به نسبت، نقش متفاوتی در کارنامه آن زمان شما بود.

- فکر می کنم بیشتر بازیگرهای جوان مان برای آن فیلم تست دادند! من هم دو بار به دفترشان رفتم و تست دادم. بعد فیلمنامه را بهم دادند. وقتی خواندم شگفت زده شدم چون معمولا پیشنهادهایی که آن موقع داشتم، شبیه نقش امیر جدیدی در همین فیلم بود؛ پسر مثبتی که حلال و حرام برایش مهم است. اما اینجا برعکس بود؛ امیر آن طرف بود و من این طرف، و این جابجایی به نظرم جذاب می رسید. این شد که چشم بسته قرارداد بستم. فکر نمی کردم نقشم این قدر مورد توجه قرار بگیرد اما در فجر کاندیدا شدم و بازی در «رخ دیوانه»، باعث شد این شجاعت را پیدا کنم که حتی به سمت مسیرهای دیگری در بازیگری بروم.

در این سال ها قراردادهای مالی تان خیلی پیشرفت می کرد؟

- همیشه بالاتر از قبلی بود.

اما جهشی نداشتید.

- نه.

این رشد اندک، برای تان ناامید کننده نبود؟

- نه، همیشه بابت همین دستمزدی که اضافه می شد خوشحال بودم. توی دلم می گفتم حتما دارم درست کار می کنم که بیشتر از فیلم قبلی بهم پول می دهند.

بعد رسیدیم به «مالاریا» و پرویز شهبازی، که نسبت به فیلمسازهایی که قبلا با آنها کار کرده بودید، در مجموع کارگردان متفاوتی محسوب می شد.

- بله. بهم زنگ زدند و رفتم دفترشان. گفتند: «شنیده ام خیلی روی فیلمنامه هایت کار می کنی! فیلمنامه هایت کثیف می شوند، می نویسی، یادداشت بر می داری و ...» گفتم بله.


چه چیزهایی در فیلمنامه ها می نویسید؟

- معمولا دیالوگ هایی را که خیلی «دیالوگ» است حذف می کنم و به جای آن معادل امروزی اش را پیشنهاد می دهم. گاهی هم نکته هایی را می نویسم که حسی و درونی است. مثلا یادم بماند که اینجا را شبیه حس فلان رفیقم یا نزدیک به فلان موقعیتی که تجربه اش کردم، بازی کنم. به هر حال شهبازی گفت: «اینجا از این خبرها نیست. اصلا بهت فیلمنامه نمی دهیم. هر چه می گویم باید اجرا کنی». گفتم سر کارهای دیگر که این طور نبوده؛ ولی من علاقه دارم تجربه جدیدی انجام دهم و قبول کردم.

چه شد که این شرایط را پذیرفتید؟

- به خاطر کار با شهبازی. بعد هم خیلی با هم رفیق شدیم و رابطه مان خیلی عمیق شد.

واقعا فیلمنامه ای به شما نداد؟

- نه. اصلا من تا آخرین فیلمبرداری نمی دانستم داستان چیست. فقط موقع اکران که فیلم را دیدم، قصه کاملش را فهمیدم.

می توانید کمی درباره این تجربه عجیب تان در بازیگری صحبت کنید؟

- بازی در آن فیلم برای من خیلی آسان بود. سختی و فشار کار من همیشه در پیش تولید است که اینجا آن را نداشتم. از برداشت های فراوان هم خبری نبود و خیلی ساده جلو می رفتیم. یادم هست که در یک پلانی، شهبازی به من گفت به زمین نگاه کن و به مردم بگو جلو نروید! بعد دوباره به زمین نگاه کن. روی زمین فقط دوتا آجر بود. پیش خودم می گفتم یعنی چی؟! اما همین کار را کردم. بعدا در سینما دیدم یک ببر بزرگ آنجاست و دارم به ببر نگاه می کنم و می گویم جلو نروید!

یک جور دیکتاتوری عجیب پشت این مدل بازی گرفتن نیست؟

- آخر شهبازی خودش آن قدر شخصیت جذابی دارد که اذیتت نمی کند. خیلی رفیق است. حس می کنم دوست دارد بازیگرش هم در سالن غافلگیر شود.

این مدل کار کردن با بازیگر حرفه ای خیلی عجیب است. شما اگر فیلمنامه را خوانده باشید، می توانید پیشنهادهایی به کارگردان بدهید که شاید بعضی هایش را بپذیرد؛ اما در این مدل، اصولا چنین امکانی وجود ندارد.

- شاید برای بازیگران بی تجربه خیلی بیشتر جواب بدهد. من معتقدم هر بازیگری نسخه خودش را دارد. مثلا در همین فیلم، کسی مثل آذرخش فراهانی که اولین بازی اش را تجربه می کرد، بی نظیر بود.

اصلا در چنین شرایطی چطور می توانستید متوجه شوید که بازی درست چیست؟

- من دقیقا تقلید می کردم. مثلا شهبازی به من می گفت (هیچ وقت کاغذی دستم نداد که دیالوگ ها را بخوانم. برایم تعریف می کرد)... می گفت او، این را می گوید، بعد تو این را بگو، بعد فلانی که این را گفت، این را بگو! همه را برای مان تعریف می کرد، ما هم می رفتیم برای اجرا. حتی لحنش را می گفت که چطور اجرا کنیم.

به عنوان بازیگر، این که ادای بازی در آن موقعیت را برای تان در می آورد، حس بدی بهتان نمی داد؟

- نه. برای من افتخار بزرگی بود که با ایشان کار کنم. خیلی چیزها هم ازشان یاد گرفتم. او خیلی قدرت بازیگری دارد. هر روز با لذت به بازی هایی که می کرد نگاه می کردم و یاد می گرفتم.


حالا این طور بازی کردن لذتی هم برای شما داشت؟

- اگر در فیلم دیگری دوباره تکرار شود، شاید نه؛ اما چون اولین بار بود، برایم تازگی داشت. کسی هم اینها را به من می گفت که خودش آدم بزرگی بود و بازی اش را قبول داشتم. آن قدر هم کارش ریزه کاری داشت که همه را با دقت دنبال می کردم و می دیدم که چقدر این ظریف کاری ها مهم است.

الان اگر پیشنهاد فیلم تازه ای به شما بدهند، حاضرید با همین متد کار کنید؟

- قطعا! ولی به ایشان پیشنهاد می دهم که به من بیشتر اعتماد کند. (می خندد)

خب برسیم به تجربه بازی در «پل خواب» و همکاری با اکتای براهنی. ظاهرا اولش فیلمبرداری را با حامد بهداد برای این نقش شروع کرده بودند.

- بله. البته فیلمبرداری نکرده بودند اما تا روز شروع تولید رفته بودند و مثل این که دست آخر معامله شان نشده بود. فیلمنامه را خواندم و خیلی دوست داشتم و دیدم چقدر برای من جای کار دارد. همان موقع هم سریع بهش زنگ زدم و گفتم هستم.

شما قبل از شروع فیلمبرداری، با بهداد صحبتی کردید که مثلا اجازه ای از او بگیرید؟ البته شاید هم این چیزها برای تان مهم نباشد.

- راستش پیش خودم فکر کردم حتما از ایشان اجازه بگیرم، ولی فکر کردم که اگر گفت «نرو»، چی؟ من که خیلی دوستدارم بروم (می خندد)! در کل معتقدم حامد بهداد انسان و هنرمند بزرگی است.


کاراکتر شهاب در «پل خواب» با نقش هایی که قبلا بازی کرده اید، یک فرق مهم دارد؛ این که در طول فیلمنامه، سیری را طی می کند و ناخواسته از یک جوان آرام به یک هیولا تبدیل می شود. با چنین تمایزی در نقش، آگاهانه مواجه شدید یا این هم برای تان نقشی بود مثل باقی نقش ها؟

- روی این فیلم خیلی کار کردم و زحمت کشیدم. حس می کردم اگر در این کار موفق نشوم، باید سینمایی را که این قدر به آن علاقه مند و وابسته شده ام رها کنم. یادم هست سر سکانسی از فیلم، رفتم توی دستشویی در را قفل کردم تا تمرکز کنم. (خوبی دستشویی این است که دیگر کسی سراغت نمی آید!) آنجا توی آینه به خودم نگاه می کردم که متوجه شدم یک تکه از موهایم ریخته! از فشار روانی زیاد داشتم به سکته می رسیدم.

برای این فیلم فکر کردم اگر ساعد سهیلی در این وضعیت گیر می کرد و شیشه باز می شد، چه اتفاقی برایش می افتاد؟ آشنایی پیدا کردم و رفتم در حلقه آدم هایی که دور هم شیشه می کشند. خیلی حماقت کردم، چون واقعا برایم خطرناک بود اما چیزهای عجیبی آنها کشف کردم. مثلا این که چشم های شان واقعا متفاوت است و هیچ حسی در آن نیست. بعد از این که دو سه کام گرفتند، یک دفعه آدم دیگری می شوند. چشم های شان درشت می شود، بی حس و حال می شوند و انگار قلب شان حذف و تعطیل می شود. یکی شان قاطی کرده بود و رفته بود جلوی آینه و به خودش فحش خواهر و مادر می داد! واقعا ترسیده بودم. آن سکانس قتل هم برایم خیلی وحشتناک و سخت بود. اصولا در این شش سالی که کار می کنم، «پل خواب» سخت ترین فیلمم بوده. پوست من را کَند.

یک سکانس سخت دیگر، سکانس مهمانی خانم «قدیمی» (شهین تسلیمی) است؛ شهاب به هوای این که مهمان مراسم است به خانه او می رود، بعد که می فهمد به عنوان کارگر ازش خواسته اند که بیاید و مدام دارد تحقیر می شود، برای ساختن این احساس متناقض چه ایده ای داشتید؟

- من همیشه اول سعی می کنم از چیزهایی که قبلا دیده ام، الهام بگیرم یا سراغ بانک خاطراتم بروم. این موقعیت هم قبلا برایم پیش آمده بود. مثلا در خدمت سربازی، روز اول «تی» دادند دستم و گفتند برو توالت بشور! تازه وقتی رفتم توالت ها را بشویم، نفر بالای سری ام آمد و گفت، نه! باید اسکاچ بگیری دستت و توی چاه را هم قشنگ تمیز کنی! یک دفعه فرو ریختم. گفتم من کجام، اینجا کجاست؟! یا مثلا یک وقت هایی آخر روز می گفتند لباس پوشیدی؟ می خواهی بروی خانه؟ باید شب را اینجا بمانی و نگهبانی بدهی! در حالی که من از قبلش برای آن شب برنامه ریزی کرده بودم. حالا اینجا سعی می کردم حسم از آن اتفاقات را به یاد بیاورم.

«پل خواب»، فیلم و نقش مهمی در کارنامه شماست. فکر نمی کنید اگر زودتر و در زمان بهتری اکران می شد، تاثیر بزرگ تری در مسیر حرفه ای تان می گذاشت؟

- راستش این طور فکر نمی کنم. من به اندازه ای که هستم بالاخره دیده می شوم، نه بیشتر و نه کمتر. ضمن این که از موقعیتی که دارم راضی ام و شاکر.

کلا بازی های قدیمی تان را با خیال راحت نگاه می کنید؟

- آره. آن چیزی است که در قلب من بوده و باورش کرده ام. وقتی صادقانه جلوی دوربین رفته ام، چرا باید از تماشایش بترسم؟ از این که کم کاری نمی کنم و کم نمی گذارم، راضی ام.

شما از سال 90 تا امروز، در پانزده شانزده فیلم بازی کرده اید و بازیگر نسبتا پرکاری محسوب می شوید. این خودخواسته بوده؟

- نه. مثلا فیلمنامه این سه تا کار امسالم در فجر - «ماهورا»، «اتاق تاریک» و «لاتاری» - را واقعا نتوانستم رد کنم، بس که دوست شان داشتم. عاشق فیلمنامه هایم می شوم که می روم.

راستی یک توضیحی درباره سه تا نقش تان در فیلم های فجر امسال می دهید؟ توی همه شان نقش اولید؟

- بله. در «ماهورا»، یک قاچاقچی عرب هستم. داستان فیلم هم واقعی است، درباره قاچاقچیانی که می توانند پنج تا شش دقیقه زیر آب بمانند. در فیلم چند سالی از سن واقعی ام بزرگ ترم، اضافه وزن و لهجه عربی دارم. در «اتاق تاریک»، نقش مردی را بازی می کنم که با زنی شش هفت سال بزرگ تر از خودش ازدواج کرده و بچه دارد، در «لاتاری» هم پسر نوجوانی هستم که عاشق می شود و رفتارهای خام و نوجوانانه خودش را دارد؛ کارهایی می کند یا حرف هایی می زند که نباید.

خودتان کدام یکی را بیشتر دوست دارید؟

- هر سه نقش متفاوت است. راستش همه کاراکترهایی را که تا به امروز بازی کرده ام دوست دارم. «ماهورا» به نسبت سخت تر بود. باید همزمان فکر می کردم به عربی حرف زدنم، به سنم، به پختگی ام و موقعیتی که در آن قرار گرفته بودم. هماهنگی این حس و حال ها در کنار هم، برایم سنگین بود.

وقتی این نقش به شما پیشنهاد شد، از خودتان و آنها نپرسیدید «چرا من»؟

- برای خودم هم جالب بود. البته دلیلش را هیچ وقت نفهمیدم و نپرسیدم. اما کارگردان مان آقای زرگرنژاد به بازی هایم علاقه داشت. می دانستم که کار خیلی سختی است و دنبال بهانه ای بودم که نباشم، ولی خب آنها خیلی اصرار داشتند و دیدم مثل این که باید بروم!

امروز خیلی از بازیگران ما، بعد از مثلا یک دهه فعالیت حرفه ای، در این مسیر دچار احساس اشباع می شوند و دیگر با اشتیاق سال های اول، دنبالش نمی کنند. شما چطور به آینده مسیر حرفه ای تان نگاه می کنید؟

- به آنها حق می دهم. به خاطر این که آدم اگر بخواهد این کار را واقعا جدی بگیرد، مریض می شود. می بینم که هر روز گریمور، موهای سفید شده تازه ای از سرم را نشانم می دهد. من بعد از «چند متر مکعب عشق»، نمی توانستم درست راه بروم، به خاطر این که رگ های سرم کش آمده بود. دکتر می گفت علتش بروز احساسات در طولانی مدت است. خب یک جایی شما با خودتان می گویید در عوض تحمل این همه فشار، چه دارید؟ بنابراین از یک جایی به بعد به آنها حق می دهم که بگویند: «برو بابا».

فکر می کنید این «برو بابا» برای شما هم اتفاق بیفتد؟

- سعی می کنم کم کار کنم تا این اتفاق نیفتد. اگر سالی مثلا یک فیلم کار کنم، آن انگیزه همچنان برایم هست و تشنه می شوم.

با وجود فیلم ها و بازی های خوبی که در این سال ها داشته اید، اما هنوز نقش مهم و به یادماندنی تان را بازی نکرده اید. یک نقش به قول خودمان «بترکان» که کارنامه تان را زیر و رو کند. اصلا به چنین اتفاقی فکر می کنید؟

- طبعا اتفاق جالبی است که مخاطب تان این قدر گسترده باشد و فیلم تان به یادماندنی شود اما راستش هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم. همین که می بینم در هر فیلم نسبت به فیلم قبلی ام یک قدم جلو آمده ام راضی ام.

به نظرتان اتفاق خوبی بود که سر «گشت ارشاد»، سیمرغ نگرفتید؟

- نمی دانم؛ به هر حال بستگی به خود بازیگر دارد که سیمرغ برای او اتفاق خوبی باشد یا نه.

انگار برای شما؛ نفس بازیگری چیزی در خودش دارد که ارضای تان می کند.

- جلوی دوربین شدیدا لذت می برم. هیچ وقت این طور نبوده که تا این فیلم تمام شد، بروم سر یک کار دیگر. همیشه بین کارهایم فاصله ای گذاشته ام تا هم استراحت کنم، هم دوباره عطش بودن جلوی دوربین را داشته باشم. آن وقت است که می توانم پیش تولیدِ کار خودم را انجام دهم و از بودن جلوی دوربین لذت ببرم.

انگار آن روحیه ساده قبل از ورود به بازیگری را هنوز با خودتان دارید. فکر می کنید بازیگری چقدر عوض تان کرده؟

- به نظرم هیچ چیز مهم تر از صداقت نیست. جلوی دوربین هم همین طور. جایی که دروغ می گویی، خودت می فهمی، تماشاگرت می فهمد و پلاتت هم خراب می شود. کاملا مشخص می شود که راست و دروغ کدام است، کجا صداقت در آن هست و کجا همه اش بازی و اداست.

ظاهرا برخلاف خیلی از بازیگرها، بخش عمده لذت بازیگری برای شما جلوی دوربین اتفاق می افتد و بعد از آن، خیلی دنبال لذتش نیستید.

- البته که من هم حتما دوست دارم دیده شوم، ولی اولویت اولم نیست. اولویت اولم که برایم مثل ناموس می ماند، کارم جلوی دوربین است و در این کار با هیچ کس شوخی ندارم اما در مرحله بعدی، وقتی فیلمبرداری تمام شد، طبعا هر چقدر فیلم بیشتر دیده شود خوشحال تر می شوم.

شاید بدبینانه به نظر برسد ولی فکر نمی کنید این که تا به حال آن نقش «بترکان» بهتان پیشنهاد نشده، به همین روحیه مربوط شود؟ این که چون به اصطلاح «خودتان» را توی چشم نمی کنید؛ کسی هم برای چنان نقشی به شما فکر نمی کند؟

- فکر نکند، مهم نیست. (می خندد) من وارد سینما نشدم که «بترکانم»، آمده ام که خیلی ساده و بی سروصدا از بازیگری لذت ببرم، همین.


با همین تعریف هایی که کردید رفته اید سراغ بیماران روانی و معتادان شیشه؛ اصلا به روحیه آرام و ساکت تان نمی خورد!

- این روحیه برای پشت دوربین من است، جلوی دوربین یک ساعد دیگر هستم. جلوی دوربین دیگر خیلی لخت هستم!
ارسال نظر