مادر مرد از بس که جان ندارد
تا آن روز، دو ماه بود که قربانعلی و مریم، با «دو پتوی خاک گرفته و کهنه... یک یخچال کوچک و البته عاریتی، دو سه تا کتری چرک و سیاه، یک تلویزیون قدیمی و درب و داغان و چند آجر سفالی که حکم اجاق گاز را دارد...»
تا آن روز، دو ماه بود که قربانعلی و مریم، با «دو پتوی خاک گرفته و کهنه... یک یخچال کوچک و البته عاریتی، دو سه تا کتری چرک و سیاه، یک تلویزیون قدیمی و درب و داغان و چند آجر سفالی که حکم اجاق گاز را دارد...» (2) آنجا نفس می کشیدند! قربانعلی به خبرنگار اصفهان زیبا گفته بود: «آخرین سرمایه زندگی ام، پول رهن خانه ام بود که آن هم برای خرج دوا و دکتر همسرم از دست دادم. بعدش، یکی از دوستانم لطف کرد و اینجا را به ما داد. من هم دو دخترم را فرستادم سنندج، پیش یکی از آشناهایمان که از درس و مشقشان عقب نیافتند و خودمان آمدیم اینجا.» (3) مریم قربانعلی، 10 سال بود که سرطان داشت؛ سرطان و جراحی های مکرر و شیمی درمانی سه هفته یک باری که هزینه هر نوبت اش، کمتر از یک میلیون تومان نبود و قربانعلی برای این هزینه های کمرشکن چاره ای نداشت: «تا قبل از این کار می کردم. وضعم خوب بود. محتاج کسی نبودم. راننده بیابان بودم. یک وانت مدل 62 داشتم. بار این ور و آن ور می بردم. اما خرج و مخارج دوا و درمان مریم آنقدر بود که مجبور شدم وانتم را بفروشم. الان بیکار هستم. تنها چیزی که دارم، باربند وانتم است که آن را برای فروش گذاشته ام، اما هنوز کسی نخریده. راننده که بودم خودم بیمه رد می کردم. از موقعی که کار نمی کنم، بیمه ام هم قطع شده... بیمارستان تا جایی که شده خدمات رایگان به ما ارائه داده؛ اما دیگر بریده ام. تا همین جایش هم کمک چندخیّر بود که توانسته شیمی درمانی اش را انجام دهد. تاکنون به چندین خیریه هم مراجعه کرده ام، ولی فایده ای نداشته است. مریم هم چندین بار رفته است کمیته امداد. آنها هم میگویند چون شوهرت حقوق از کار افتادگی ندارد، نمی توانیم کاری برایتان انجام دهیم. فقط می گویند یک وام 15 میلیونی میدهیم تا وانت بخری و کار کنی، اما من هیچ ضامنی ندارم... خانمم به خاطر وضعش هر روز باید حمام کند، اما اینجا حمام نداریم. مجبور است با سِرُم زیر بغلش رو بشوید. یک خواسته دارم: من فقط از مسئولان می خواهم بیایند و این زندگی را ببینند. آیا توی کشور به این پهناوری نباید چند متر جا برای من و خانواده ام باشد؟ آیا این زندگی در شأن یک انسان و پدر دو فرزند است؟ مگر ما آدم نیستیم؟» (4)انتشار آن گزارش، نتیجه اش شد بازدیدهای تشریفاتی و بی فایده چند مقام مسئول (!) این شد که بچه های روزنامه دست به کار شدند. «بچه های رسانه که یا اشک های قربانعلی رو تو تحریریه دیده بودن و یا روایتش رو شنیده بودن، هرجوری بود همت کردن و از کم تا زیاد پول روی پول گذاشتن تا حداقل سرپناهی پیدا کنن واسشون. [ و حالا یک سال پس از آن ماجرا] صاحبخونه همین هفته پیش بود بهم زنگ زد که بهشون بگید سالشون سررسیده و باید برن. برن که برن» (5) این اما پایان تراژدی بدون تیتر ما نبود: «تلفن زنگ خورد و فقط یه جمله شنیدم: خانم قربانعلی مُرد...» (6)حالا قربانعلی تن بی جان جانانش را بدرقه می کند تا خانه ابدی؛ آنجا که خبری نیست از غم، از درد، از نداری، از تبعیض، از کاخ ها و کوخ ها، از مردن های هر روزه ندارها...و از خود می پرسیم: «چرا قربانعلی ها محکوم به زندگی فلاکت بار اند؟ اگه من، اگه شما، اگه فلان مسئول، اگه فلان بزرگ زاده و... تو خانواده ای شبیه خانواده قصه مون به دنیا می اومدیم، اوضاع مون بهتر از اونا بود؟ شاید اگه اونام خانواده خوب داشتن، پول کافی داشتن، تحصیلات داشتن و... آدم حسابی تر از ماها بودن، خیلی حسابی تر. لابد عین خیلی های دیگه به عبادت هاشون میرسیدن، روضه میگرفتن، به خلق خدمت میکردن و چون پول داشتن مریضی هاشونو درمان میکردن، بچه هاشونو تامین میکردن و.. . و اینجوری هم دنیا رو داشتن و هم آخرت رو.» (7)حالا مریم رفته است. و قربانعلی مانده. با دو دخترش که فرسنگ ها دورترند، به کوچ اجباری تن داده بودند تا شاید مرهمی باشند بر «بی پولی» پدر.زیر آسمان این شهر، چه بسیار مریم ها و قربانعلی هایی که از درد و رنج و ناداری و هزار و یک غصه دیگر، روزی هزار بار می میرند و آرزوها و آمال شان را خاک می کنند. مریم ها می میرند؛ اما قصه پرغصه قربانعلی ها و بچه هایشان، ادامه دارد... . « مادر مرد از بس که جان ندارد...» (8)
منبع: روزنامه اصفهان زیبا
پاورقی:
1 و 2 و 3 و 4 - گزارش تراژدی بدون تیتر / صفحه اجتماعی اصفهان زیبا / سه شنبه سوم اسفندماه 1395 / لیلا مقیمی
5 و 6 و 7- از اینستاگرام دبیر سرویس خبر روزنامه اصفهان زیبا / بهناز عابدی
8 - بخشی از دیالوگ فیلم مادر اثر زنده یاد علی حاتمی