قاتل ندا: دو روز بعد از طلاق ازدواج کردم!
همه از من نفرت دارند! حتی مجرمان هم به گونه ای دیگر نگاهم می کنند! کابوس های وحشتناک رهایم نمی کند! اگر مادرم ماجرای این حادثه را بشنود، نمی دانم...
همه از من نفرت دارند! حتی مجرمان هم به گونه ای دیگر نگاهم می کنند! کابوس های وحشتناک رهایم نمی کند! اگر مادرم ماجرای این حادثه را بشنود، نمی دانم...
این ها بخشی از اظهارات مرد 41 ساله ای است که نهم فروردین به اتهام قتل و آزار و اذیت دختر 6 ساله ای به نام «ندا» در مشهد دستگیر شد. آنچه می خوانید حاصل گفت وگوی 2 ساعته با «ع- الف» است که بعد از وقوع این جنایت هولناک در محله خودشان به «زالوی کثیف» معروف شد.
*چند سال داری؟
متولد سال 1355 هستم.
*چقدر سواد داری؟
تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندم و بعد هم درس و مدرسه را رها کردم.
*اهل مشهدی؟
خانواده ام اهل تربت حیدریه هستند اما من از زمانی که به خاطر دارم از همان کودکی در مشهد بودم.
*یعنی در قلعه ساختمان؟
نه! ساکن منطقه خواجه ربیع بودیم ولی بعد از آن که مادر و برادرم سهم مرا از منزل ارثیه پدری خریدند من هم به قلعه ساختمان (شهرک شهید رجایی) آمدم.
*پدرت فوت کرده است؟
بله! حدود دو ماه بعد از آن که من ازدواج کردم. او هم فوت کرد.
*بیمار بود؟
بله! سرطان خون داشت.
*چند خواهر و برادر هستید؟
پدرم دو بار ازدواج کرد به همین خاطر تعداد خواهران و برادرانم زیاد است.
*بعد از ترک تحصیل چه می کردی؟
شاگرد خیاطی شدم و پیراهن دوزی را آموختم تا آن که به خدمت سربازی رفتم.
*بعد از پایان سربازی هم همین شغل را ادامه دادی؟
بله! برای کار به جنوب کشور رفتم و در بندرعباس در یک شرکت پیراهن دوزی می کردم!
*چرا در مشهد نماندی؟
آن جا پیراهن ایرانی می دوختیم و مارک خارجی می زدیم تا بهتر بخرند!! ولی نمی دانم صاحبکارم پیراهن ها را کجا می فروخت!
*یعنی به کشورهای دیگر صادر می کرد؟
نمی دانم اما همه آن ها مارک تقلبی داشتند.
*پول هایت را چه می کردی؟
همه را خرج می کردم، البته گاهی مقداری هم به مادرم می دادم.
*مگر ازدواج نکرده بودی؟
آن زمان نه! ولی در مدت کوتاهی بعد از آن که از بندرعباس آمدم، با یکی از بستگان پدرم ازدواج کردم. تقریبا 21 ساله بودم که پای سفره عقد نشستم.
*یعنی خودت در ماجرای ازدواج دخالتی نداشتی؟
چرا! همسرم را به خاطر رفت و آمدهای فامیلی در تربت حیدریه دیده بودم.
*می خواهی بگویی، همسرت انتخاب تو نبود؟
ما از دوران خردسالی به نام یکدیگر بودیم. یعنی پدرم زمانی که من کوچک بودم به خانواده همسرم گفته بود که دخترتان عروس من است!! تا این که یک روز برای او خواستگار آمد. پدرم که بیماری سرطان داشت و می ترسید عروسی مرا نبیند بلافاصله دست به کار شد و مرا به تربت حیدریه بردند که در آن جا هم ازدواج کردیم.
*الان هم با همان همسرت زندگی می کنی؟
نه! او از من طلاق گرفت. البته چهار سال نامزد بودیم و سه سال هم زندگی مشترک داشتیم. بعد از آن طلاقش را گرفت.
*چرا ؟
چون فرزندی نداشتیم و خانواده او هم دوست داشتند که دخترشان فرزندی داشته باشد!
*معتادی ؟
بله!
*چه چیزی مصرف می کنی؟
تریاک و شیره!
*آن زمان هم اعتیاد داشتی؟
بله! وقتی همسرم را به عقد خودم درآوردم با برخی از بستگانم پای بساط می نشستم!
*چرا؟
فریبم دادند! آن ها می گفتند مصرف تریاک و شیره لذت خاصی دارد. من هم ادامه دادم تا این که معتاد شدم!
*همسرت از ماجرای اعتیاد تو خبر داشت؟
نه ! او نمی دانست و من به طور پنهانی مصرف می کردم تا این که روزی فهمید و زمانی از من طلاق گرفت که معتاد شده بودم!
*چرا دوران نامزدی شما تا چهار سال طول کشید؟
دست پدرم خالی بود از سوی دیگر هم می خواست مراسم عروسی خواهرم را برگزار کند به همین دلیل من بعد از خواهرم، زندگی مشترک را آغاز کردم .
*سه سال زمان خیلی اندکی است تا «بارداری» انگیزه مهمی برای طلاق شود؟
البته همسرم بعد از من با فرد دیگری ازدواج کرد و صاحب فرزند شد ولی از من طلاق گرفت!!
*پدرت زنده بود که طلاق گرفتی؟
نه! پدرم حدود دو ماه بعد از ازدواج من فوت کرد.
*اولین سیگار را کجا کشیدی؟
اولین بار یکی از دوستانم در دوران خدمت سربازی سیگار تعارفم کرد و بعد از آن هم دیگر خودم می خریدم!
*چه مدت گذشت تا دوباره ازدواج کردی؟
فقط دو روز!!
*چرا؟
به خاطر لج بازی با خانواده همسر سابقم!
*یعنی از قبل زمینه را آماده کرده بودی؟
نه! درست دو روز بعد از آن که مهر طلاق در شناسنامه ام ثبت شد و به قول معروف هنوز جوهر این مهر خشک نشده بود که سوار اتوبوس یکی از بستگان مادرم شدم تا از تربت به مشهد بیایم. در بین راه با راننده صحبت می کردم که از دادگاه می آیم و چنان و چنان! او هم خندید و گفت: امشب با مادرت به خانه فلانی بیایید (او هم از بستگان مادرم بود) تا برای خواستگاری صحبت کنیم.
*همان شب به توافق رسیدید؟
بله! به خاطر فامیلی از یکدیگر شناخت داشتیم .
*همسرت مجرد بود؟
نه! او حدود چهار سال قبل از همسرش طلاق گرفته بود درحالی که یک دختر داشت.
*بعد از ازدواج، دختر همسرت هم با شما زندگی میکرد؟
نه! حضانت او را شوهر سابق همسرم به عهده داشت. البته بعد از ازدواج، گاهی او را به خانه می آوردم تا مدتی را کنار مادرش باشد. الان هم 14 ساله است و به تازگی نامزد کرده است.
*خودت چند فرزند داری؟
3پسر 12، 10 و 3.5 ساله دارم.
*چه شد که به میوه فروشی روی آوردی؟
بیکار بودم، کار ساختمانی انجام می دادم ولی به دلیل اعتیادم و این که کار کم بود بیکار مانده بودم تا این که 500 هزار تومان از خواهرم قرض گرفتم و داخل حیاط منزلم میوه فروشی راه انداختم. البته دیسک کمر هم دارم .
*روزی چقدر مواد مصرف می کنی؟
کم حدود 5 هزار تومان!
*همسرت از ماجرای اعتیادت خبر دارد؟
بله! او می داند البته گاهی از قرص های ترک اعتیاد هم استفاده می کنم!
*تاکنون چند بار ترک کرده ای؟
نمی دانم ! ولی عید پارسال ترک کردم که نشد و دوباره به مصرف شیره ادامه دادم.
*«ندا» (مقتول) را می شناختی؟
آن ها همسایه نزدیک ما بودند پدرش افغانی بود و منزلشان چند حیاط بیشتر با خانه ما فاصله نداشت به همین خاطر کاملا خانواده اش را می شناختم!
*انگیزه ات چه بود؟
خودم هم نفهمیدم! وقتی «ندا» را در کوچه دیدم که برای گرفتن نان می رود شیطان وارد جلدم شد. قبل از آن نزد خرده فروشی مواد رفته بودم و مقداری شیره خریدم. بعد از مصرف مواد، وقتی «ندا» (دختر 6 ساله) درحال بازگشت به خانه اش بود او را به بهانه دادن غذا به منزل اجاره ای ام کشاندم و ...
*چرا او را کشتی؟
ترسیده بودم! او گریه می کرد و من می ترسیدم رسوا شوم چون گفت موضوع را به مادرش می گوید!
*جسد دختربچه را چه کردی؟
داخل کیسه گونی گذاشتم و در کوچه خلوت رها کردم البته همیشه آن کوچه شلوغ بود ولی آن لحظه خیلی خلوت شده بود. زنبیل نان و کفش هایش را هم پشت بام انداختم.
*بعد از قتل کجا رفتی؟
پشیمان شده بودم اما نمی دانستم چه کنم فقط آرزو می کردم که زنده شود! بعد از رها کردن جسد، به خانه مادرزنم رفتم چون همسر و فرزندانم آن جا بودند و من برای بردن غذاهای مانده از ظهر به خانه آمده بودم که این حادثه رخ داد.
*ماجرا را به کسی هم گفتی؟
فقط به برادرزنم گفتم!
*بعد چه شد؟
دوباره به محل رها کردن جسد بازگشتم.
فکر می کردم شاید زنده شده باشد اما با دیدن مردم دوباره به خانه مادرزنم رفتم و به هیچ کس چیزی نگفتم.
*چگونه دستگیر شدی؟
روز بعد وقتی به همراه خانواده و برادرزنم به خانه آمدم تا کسی به من شک نکند ناگهان افسر آگاهی دستبند را به دستانم گره زد.
*چرا همراه خانواده ات وارد حیاط نشدی؟
من رفتم نوشابه بخرم و از ترس اطراف را هم نگاه می کردم!
*فکر می کردی به همین زودی دستگیر شوی؟
نه! چون هیچ کس مرا هنگامی که ندا را به داخل حیاط بردم یا جسد را انداختم، ندیده بود. نمی دانم افسر آگاهی چگونه مرا دستگیر کرد.
*اگر کسی با یکی از اعضای خانواده خودت این کار را بکند چه می کنی؟
نگویید! دیوانه می شوم!!
*به افراد دیگری که مانند تو سودای چنین کار کثیفی را در ذهن دارند چه می گویی؟
عاقبت مرا ببینند! حتی مجرمان دیگر به من می گویند حیف است تا فردا زنده باشی! باید زودتر اعدامت کنند. من می ترسم و شب ها کابوس می بینم. چرا که چند خانواده را به هم ریختم و بدبخت کردم! شیطان فریبم داد!!
منبع: روزنامه خراسان