قصه مردی که تسلیم سرنوشت نشد
احمد زیدآبادی: قاضی مرتضوی تیمی را به سیرجان فرستاد که به مادرم بگویند زندانی هستم و از طریق او مرا تحتفشار قرار دهند باستانیراد: کتاب زیدآبادی سندی است درباره روستای زردو، شرق فارس، سیرجان و مناطقی که ممکن است برای بسیاری ناشناخته باشد
«پسرکی سه ساله روی (کُتپِله) - جایی که آب جوی روباز به تونلی سربسته از نای وارد میشود - دراز کشیده بود و با فروبردن سرش به عمق جوی؛ در انتظار رسیدن دانههای شیرین توت به قصد شکار آنها بود. در آن لحظه هیچکس در قلعه نبود. مادرش برای جمعآوری هیزم به باغ پسته رفته بود و خواهرانش هم در پستوهای نمور و تاریک به قالیبافی مشغول بودند. پسرک با نخستین تقلا برای شکار دانههای توت با سر به عمق آب فرورفت. جریان آب او را به داخل کت پله کشاند. آن روز نوبت آبیاری علی نِذرعلی بود. او در همان لحظه که بچه داخل جوی آب سرازیر میشد؛ از پیچ کوچه وارد قلعه شد. او به سرعت خود را به کتپله رساند. بیلش را جلوی آب گرفت و کودک را از داخل آن بیرون کشید.»آن کودک سه ساله که به شکل معجزهآسا نجات یافت، احمد زیدآبادی بود. این ماجرا هنوز به صورتی مبهم در ذهنش سوسو میزند.
داریوش رحمانیان، پژوهشگر این بخش از کتاب را میخواند. ابتداییترین خاطره مردی که در آستانه ۵۳سالگی خاطره سهسالگیاش چنان ستارهای در یادش سوسو میزند که کتاب خاطراتش را با آن شروع میکند. رحمانیان اما میگوید: «خاطرات انواع و اقسام گوناگون دارند. گاه کسی خاطرات کودکیاش را در سن ۵۰سالگی مینویسد. کسی ممکن است دفتر خاطرات روزانه داشته و از نوجوانی نوشته باشد و بنابراین اینها با هم فرق دارد. در غرب مورخ خاطره داریم و متخصصانی داریم که به شکل تخصصی روی خاطره کار میکنند. از سوی دیگر خودنوشت یا اتوبیوگرافی هم با خاطرهنویسی فرق دارد.» رحمانیان از اهمیت و ارزش خاطرهنویسی میگوید. مسألهای که در ایران بسیار مغفول مانده و افراد کمی به نوشتن خاطراتشان پرداختهاند. «آنچه در این کتاب بسیار مهم است استفاده از اصطلاحات است. اصطلاحات بسیار خوبی در این کتاب به کار برده شده که از منظر مردمشناسی دارای اهمیت بسیاری است و جای دیگر نمیتوان مشابه آن را یافت.»
فقر و بیپناهی را تاب آوردم
«سرنوشت به دنبالم بود؛ چون دیوانهای تیغ در دست. به خلاف همسالانم؛ تسلیم آن نشدم.» سرنوشت دیوانهوار به دنبال احمد زیدآبادی بود. مردی از روستای زردو. کسی که تسلیم سرنوشت نشد و هر غروب پاییز از بلندای تک درخت تناور روستایشان چشم به افقهای دوردست و بیانتهای کویر میدوخت و به آواز درونش گوش فرا میداد. آوازی که او را به (انتخاب) فرامیخواند. «زیدآباد در ۲۰ کیلومتری شمال سیرجان و غرب کوهستان پاریز؛ درواقع جلگهای وسیع و بسیار هموار و حاصلخیز است که دهها پارچه آبادی را دربرمیگیرد. روستای زادگاه من ابراهیمآباد زردوییه نام داشت که در محاوره محلی به آن زردو میگفتند. زردو مانند دو ضلع متقاطع؛ یکی از شمال به جنوب و دیگری از شرق به غرب گسترده شده بود. به ضلع شمالی-جنوبی بالای قلعه و به ضلع شرقی-غربی پایین قلعه میگفتند. از نقطهنظر جغرافیایی این نامگذاری به واقع معکوس بود. اما در روستاهای ایران؛ (بالا) نه لزوما شمال بلکه همان سمتی است که آب قنات یا رود از آن طرف سرازیر میشود. ما در بالای قلعه زندگی میکردیم. جایی که قنات زردو در آن جریان داشت و درختهای توت کهنسال و باغهای به نسبت آبادش آن را از پایین قلعه
متمایز میکرد. من در همین قلعه به دنیا آمدم. طبق شناسنامهام دری نهم شهریور ماه ۱۳۴۴.» اینها روایتی است که زیدآبادی در کتاب جدیدش با عنوان «از سرد و گرم روزگار» نوشته. کتاب خاطراتی که زندگی روستازادهای را روایت میکند که زندگیاش در روستایی کویری گذشته. همسایه قناتها؛ باغهای توت و پسته و آفتاب داغ. کتابی که نهتنها روایت زندگی زیدآبادی که روایت زندگی روستاییان حاشیه کویر است. روایتی مردمشناسانه از اتفاقات سالهای کودکی تا نوجوانیاش. از خانواده و مردمان روستایش. روایتی که از این کتاب تجربهای مردمشناسانه به دست داده تا حسن باستانیراد استاد تاریخ دانشگاه شهید بهشتی و داریوش رحمانیان تاریخشناس در جلسهای از آن بگویند.
«من انتخاب کردم. فقر و بیپناهی را با شکیبایی تاب آوردم. از رنج و زحمت کار شانه خالی نکردم و سر در کتاب فرو بردم و بر همه تباهیهای محیط اطرافم شوریدم. این قصه سرگذشت من است تا ۱۸سالگی.»
غفلت از تاریخنویسی مدرن
باستانیراد، هم ولایتی زیدآبادی است. زیسته در دامنه کویر و میگوید کتاب را که دید به یاد مصرعی از پروین اعتصامی افتاد (کاهلی در گوشهای افتاد سست / خسته و رنجور اما تندرست/ عنکبوتی دید بر در؛ گرم کار/ گوشهگیر از سرد و گرم روزگار) بعد هم بیتی از صائب تبریزی میخواند (عقل کامل میشود از گرم و سرد روزگار/ آب آتش میکند صاحب برش شمشیر را) هرچند زیدآبادی میگوید وقتی نام کتاب را انتخاب میکرد هیچکدام از این ابیات را ندیده بود و فکر کرد سرد و گرم روزگار برای سرنوشت راوی نام مناسبی است.
باستانی در ادامه صحبتهایش به سنت تاریخنویسی و خاطرهپردازی در تاریخ ایران پرداخت؛ سنتی که سابقهای طولانی دارد و از سال ۴۳ که در دانشگاه تهران رشته تاریخ به وجود آمد، با جدیت بیشتری ادامه پیدا کرد. «اما باید بگویم تاریخ اجتماعی و تاریخنویسی مدرن مغفول مانده. نکتهای که در کشورهای دیگر رشد بسیاری داشته.»
از نگاه باستانیراد این کتاب سندی است درباره روستای زردو، شرق فارس، سیرجان و مناطقی که ممکن است برای بسیاری ناشناخته باشد. روستاییان منطقهای که آداب و رسومشان شبیه یکدیگر است و میتوان نوع زندگیشان را به روستاهای دیگر منطقه هم تعمیم داد. «هنر این است که بیایی از خاندانت بگویی. از پدر و مادرت و خواهر و برادرانت. افراد حقیقی که وجود دارند. وقتی میخواهیم مردمپژوهی کنیم باید صداقت دشته باشیم و زیدآبادی در خاطرهنویسیاش صداقت دارد و تخیل هم به کار نمیبرد، بلکه همهچیز واقعیت است.»
کتاب را به کس دیگری نداده که بخواند. کتاب را نوشته و بعد هم منتشر شده. نکتهای که باستانی هم آن را مثبت میداند و هم منفی و یاد خاطرهای از هوشنگ مرادیکرمانی میافتد. «مرادیکرمانی وقتی کتاب تنور را چاپ کرد به او گفتم چرا اینقدر این کتاب جذاب است؟ او گفت نسخه اول را که نوشتم کتاب را به شاطر محل دادم و نظرش را خواستم. غروب که جویا شدم گفت یک صفحهاش را خواندم و گذاشتم باقی را بعد بخوانم. گفتم کار را بده به من. بردم و دوباره نوشتم و به او دادم. دو روز بعد رفتم گفت دو صفحه خواندم و گذاشتم بعد بخوانم. باز هم کتاب را پس گرفتم. مرادی سیزده بار این کار را تکرار کرد. بار سیزدهم شاطر گفت کتاب را نمیدهم. بیست صفحه خواندم و باید باقی را بخوانم و مرادیکرمانی میگوید آنجا فهمیدم کتاب درستی نوشتهام.» باید بدانیم کتاب را قبل از انتشار چه کس دیگری خوانده؟ این خواندهها باعث میشود ایرادهایی از کار گفته شود، اما ممکن است تغییراتی هم در آن ایجاد شود. تغییراتی که زیدآبادی نمیخواست و برای همین کتاب را نوشت و به دست چاپ سپرد.
باستانی میگوید فامیلی احمدآقا در شناساندن محل زندگیاش تأثیر بسیار دارد. اینکه او اهل زیدآباد است و فامیلی زیدآبادی او را به پیشینهای روستایی وصل میکند. روستازادهای که درس خوانده، دکترا گرفته و سالها روزنامهنگاری کرده است. «اگر فامیلی آقای زیدآبادی نام روستایی که در آن زندگی میکرد نبود و یا علی اسفندیاری نام مستعار خودش را نیما یوشیج نمیگذاشت یا باستانیپاریزی پسوندی به نام محل زندگیش نداشت و خواجهنظامالملک طوسی نبود؛ چنین شناختی از آن مناطق نداشتیم.»
خلقیات مردم در خاطرهنویسی
به گفته رحمانیان کاربرد اصطلاحات در بخشی از کتاب محافظهکارتر میشود و در بعضی قسمتها رویه مشخص به کار گرفته نشده، یعنی اصطلاحات بعضی قسمتها در متن توضیح داده شده و بعضی دیگر در پاورقی. «نکات جذابی میتوان در این کتاب یافت. مثلا مشکوکبودن مردم به پپسی و شیخ روستا که با آن مخالف است. ما در کشورمان چقدر به تاریخ پپسی؛ سوسیس و کالباس؛ آب لولهکشی و خیلی چیزهای دیگه پرداختهایم؟ مواردی که در خلال خاطرات زیدآبادی و در آن منطقه کویری به آن اشاره میشود. مثلا او در جایی به حفر چاه اشاره میکند. نکتهای که طولانیمدت باعث از بین رفتن سفرههای آبزیرزمینی شده است و دکتر باستانیپاریزی تعبیر تکاندهندهای در سالهای گذشته از آن دارد و میگوید حفر این چاهها مانند این است که ایلغار مغول به ایران حمله کردهاند. ای کاش او الان زنده بود و میدید که الان ۵۰۰ برابر آن زمان چاه عمیق در ایران حفر شده. آقای زیدآبادی جایی به چاه عمیقی اشاره میکند که یک شاهپور در آن منطقه حفر کرده.»«در گذر زمان اوضاع روستاهای ما به طرزی محسوس دستخوش تغییر شد. ابتدا کاشت برخی از محصولات مانند کنجد؛ کنف؛ چغندرقند و حتی گندم و جو به تدریج از
دستورکار دهقانان خارج شد و پسته رونق و گسترش بیسابقهای پیدا کرد. در باغ یکی از اربابان چاه عمیقی حفر و موتور آب روی آن نصب شد. در پی آن؛ کعکینی (مقنیگری) از اعتبار افتاد و شغلی دونپایه و بیشأن به حساب آمد.»
رحمانیان به بخشهای دیگر کتاب اشاره میکند. جایی که زیدآبادی از مراسم خاکسپاری و مردن میگوید. نکتهای که در اغلب متون تاریخی و خاطرهنویسی اهمیت بسیاری دارد. زیدآبادی از مراسم خاکبندان صحبت میکند و میگوید وقتی یک نفر میمرد کیفیت سنگقبرها چطور بود. او درباره تاریخ سفر هم صحبت میکند و از خاطره سفر با مادرش به شیراز و نیریز میگوید. اینکه جادهها چطور بوده و مردم چطور سفر میکردند. «مهمترین رویداد اما در این میان استقرار شرکتی به نام (ست) در زیدآباد برای ساخت جادهای آسفالته بین سیرجان و شهر بابک بود. تا آنجا زمان جاده بین سیرجان و بابک خاکی بود. علت استقرار شرکت ست در زیدآباد موقعیت جغرافیایی آن بود. زیرا زیدآباد در بیست کیلومتری شمال سیرجان و هشتاد کیلومتری بابک بود. هنگامی که خبر احداث جاده و استقرار شرکت در زیدآباد منتشر شد؛ بعضی افراد باور نکردند و حتی یک نفر با ناباوری گفت: مگه میشه؟ این همه (سمنت) کجا بوده؟ منظورش از سمنت؛ آسفالت بود.»
یکی دیگر از مسائل، شیوههای درمان است. او در خاطراتش به این توجه میکند که مردم وقتی زخمی میشدند چطور خود را درمان میکردند. رحمانیان میگوید: «در آن زمان مردم باور به خواص ادرار داشتند و میگفتند اگر روی زخم ادرار کنید خون بند میآید و یا بیماران در مسجدها و مراکز عبادی بست مینشستند. سنتی که مختص ایران نیست بلکه سنتی قدیمی و در میان مردمان باستانی رایج بوده. سنتی با نام معبدخوابی که در آن مردمان مصر، یونان، هند و ایران که بیمار؛ گرفتار یا بدهکار بودند به معابد میرفتند و آنجا میخوابیدند و تا مشکلشان حل نمیشد بیرون نمیآمدند. مادر زیدآبادی هم این کار را میکند و بیماریاش بهبود مییابد.»
نکته دیگری که توجه رحمانیان را در این کتاب جلب کرده، نگاه زیدآبادی به استفاده از سوخت و مواد شوینده است. «تاریخ مواد شوینده باید نوشته شود. صابون از مصر باستان وجود داشته اما چیزهای دیگر وجود نداشت. در کتاب زیدآبادی درباره مواد شوینده و اینکه چطور وارد زندگی روستاییان شده صحبت شده. همچنین درباره سوخت در روستا و اینکه مردم روستا برای تنور و گرمایش از چه سوختی استفاده میکردند و اصطلاحات مختلف را آورده. نفت در دورهای کممصرف میشد و کمکم وارد زندگی میشود.»
رحمانیان معتقد است که تاریخ فکری و برداشت مردم و خلقیات آنها چطور در طول تاریخ تغییر پیدا کرده، بسیار مهم است و این نکتهای است که در خاطرهنویسیها میتوان آن را دید. توجه به تأثیرات رادیو و تلویزیون بر مردم بسیار بوده. پدر احمد زیدآبادی، آممدلی سختی زیادی کشیده بود، و همینطور شیخ احمد کافی. پدرش پای منبر او میرفته، اما بسیاری از برخوردهای او را قبول نداشته و این نشان از شخصیت پدری دارد که خردمند است. پدری که یکی از آرزوهای او رفتن به آمریکا بود. ژرژ پومپیدو، رئیسجمهوری فرانسه را میشناخت، چون رادیو گوش میداد و روزی که ژرژ مرد او خودش را میزد و روستاییان دیگر تعجب کرده بودند. «تعبیر جالبی وجود دارد به نام رسانهای شدن فرهنگ و فکر معاصر. قدرتی که رادیو، تلویزیون و امروزه اینترنت دارند. رادیو میتوانست القای رژیم را به روستاهای دوردست ببرد و این نکتهای است که در خاطرات زیدآبادی هم مشهود است. یا تصورات مادرش از مصدق و شاه که در جایی از کتاب مینویسد. ربابه مادر زیدآبادی باور جالبی درباره شاه و مصدق داشت. فکر میکرد به هرکس میگویند دکتر؛ پزشک است و او این باور داشت که شاه بیماری داشت و دکتر مصدق او را
درمان کرده و برای همین شاه او را نخستوزیر کرده. بعدها کسی به اسم دکتر فاتح (حسین فاطمی) میآید و داستان را تغییر میدهد. در جای دیگری از زبان ربابه میگوید اگر شاه برنمیگشت مردم همگی تودهای میشدند. این جمله از نظر تاریخ کمونیسمهراسی در ایران بسیار جالب است. شواهدی که قابل استنادند و بسیار جالب.»
در خاطره و تاریخنگاری، ژانری داریم به نام تاریخ خاندان و خانواده و خاندانهایی که پیشههای خاص دارند. رحمانیان میگوید: «زندگی خاندان زیدآبادی هم دو بخش داشته به خاطر ازدواج دوم پدر. زندگی آنها دستخوش تغییراتی میشود که با زیدآبادی آن را با تاریخ روستا پیوند میدهد و همین هم از این کتاب خاطرات؛ پروژهای مردمشناسانه میسازد.» هرچند این کتاب خاطرات به دلیل نداشتن عکس از روستا، اهالی و خانواده زیدآبادی و همینطور نداشتن فهرست اعلام نقصهایی دارد، اما درنهایت کتابی است که زندگی اهالی زردو را در فراز و نشیب سالهای میانی ٤٠ روایت میکند و راوی داستان هم روزنامهنگاری است که (انتخاب) کرده تا فقر و بیپناهی را با شکیبایی تاب آورد و از رنج و زحمت کار شانه خالی نکند. برای همین سر در کتاب فرو میبرد و بر همه تباهیهای اطرافش میشورد.
زیدآبادی لابهلای نقل خاطراتش گذری هم به روزگار زندانش کرد و چیزهایی تعریف کرد. مثل این خاطره: «مادرم طاقت و تحمل فوقالعادهای داشت. ٤٠کیلو وزنش بود اما زور بازوی بسیاری داشت. وقتی مرا در سال ٧٩ دستگیر کرده بودند، قاضی مرتضوی به من گفت چرا مادرت برای ملاقاتت نمیآید؟ گفتم مادرم که خبر ندارد و اگر بداند سکته میکند. او هم تیمی را فرستاد سیرجان که به مادرم بگویند و از طریق او مرا تحتفشار قرار دهند. این تیم مادرم را دیده بودند و خودشان هم متاثر شده و جا خورده بودند از دیدنش، چون فکر میکردند من باید بچه بورژوا باشم، چون فعالیت سیاسی میکنم. به مادرم نگفتند دستگیر شدهام اما گفته بودند سر قلم پسرت خیلی تیز است و بگویید کُندش کند. مادرم به آنها گفته بود ما در طایفهمان خوردم نخوردم نداریم و آنها ناامید شده بودند. او بر حرفهایش استوار بود. اگر ارادهای میکرد کاری انجام دهد، کسی نمیتوانست مقابلش بایستد و اگر میدانست من دستگیر شدم، حتما میآمد تهران.»
تابستان را برای کسب درآمد به همراه پسِ بمانعلی همسایهمان به سیرجان رفتم تا در آنجا به کار ساختمانی یا همان عملگی مشغول شوم. بمانعلی-شوهر بیبیسید- مردی بهنسبت دنیادیده و روشنضمیر بود. او چهار پسر سالم و مقید داشت که دو تن از آنها تحصیل میکردند و دو تن دیگر کارگر ساده بودند. من با محمد چند هفتهای سرکار رفتم. کارم دادن آجر به دست استاد بنّا برای دیوارچینی بود. از آنجا که به این کار عادت نداشتم، از همان ابتدا سر انگشتانم سایید و پس از مدتی سوراخ شد و عفونت کرد.
در جعفرآباد به جز چند خانواده با درآمد متوسط، بقیه ساکنان فقیر و بینوا بودند؛ بهطوری که فقر آنها نسبت به روستاهای زیدآباد بیشتر به چشم میآمد. در این ده قبرستانی بود که مردگان چند روستای اطراف ازجمله شریفآباد را هم آنجا دفن میکردند و وقتی فردی از اهالی شریفآباد به جعفرآباد میرسید، برخی بچهها شادی خود را پنهان نمیکردند؛ چرا که میتوانستند با خوردن مقداری «آرد بریز» یا «خرما بریز» شکمی از عزا درآورند. آرد بریز درواقع مخلوطی از آرد تفت داده با نرمه قند و روغن بود که مردمان تهیدست برای مردگان خود خیرات میکردند؛ خرما بریز ارزش بالاتری داشت زیرا در ترکیب آن به جای نرمه قند از خرما استفاده میشد. به یاد دارم که روزی جنازه مردی نمکفروش را از شریفآباد تشییع و در قبرستان جعفرآباد دفن کردند. در مراسم خاکبندان او مقداری خرما بریز و میوه بر سر مزارش توزیع شد. چند بچه پا به پای مردی که سینی خوراکیها را دور میداد، حرکت میکردند و مشت و مشت از آن برداشته و در جیب میریختند. عجیب آنکه مرد سینی به دست مطلقا مانع آنان نشد و اخمی هم به ابرو نیاورد.
از هر چند روستا فقط یکی از آنها حمام داشت. از این رو، زنان روستاهای اطراف در حالی که هر کدام ساروقی پر از رخت یا تشتی بر سر داشتند، به صورت کاروانی پیاده به حمام روستای همسایه میرفتند. این کار مستلزم برنامهریزی و هماهنگی بسیاری بین زنان بود و از همین رو، در طول سال حداکثر دو بار اتفاق میافتاد. پسربچههای خردسال هم برای همراهی با مادران و خواهرانشان برای حمامی که یک روز تمام وقت میگرفت، منعی نداشتند. کسانی که اینگونه حمام میکردند، آثار نظافت تا چند ماه روی دستوصورتشان هویدا بود.
با این همه در فصل گرما آبتنی در «غطو خوارو»- جایی که در آب غوطه میخوردند- امری رایج بود. در مسیر آب قنات زردو، جایی را عریض و عمیق کرده بودند تا آب در آن انباشت شود و به صورت استخر درآید. این استخر که به غطو خوارو معروف بود، پاتوق همهروزه بچهها و بزرگترهای روستا در فصل تابستان میشد. بچهها از ارتفاع دو متری خود را داخل آب میانداختند و به محض احساس سرما از آب بیرون میآمدند و بدن خیس خود را در خاکهای داغ صحرا چنان میمالیدند که گویی گلاندود شدهاند. زنان و دختران هم هفتهای یک یا دو بار هنگام غروب آفتاب در غطو خوار آبتنی میکردند.
تصمیم به فروش کارتپستال در ساعت پس از تعطیلی مدرسه گرفتم تا از هر طریق شده درآمدی برای پیشاهنگی دستوپا کنم. برای خرید کارتپستال به هر زحمتی بود مبلغ اندکی فراهم کردم و به سراغ مغازه کارتپستالفروشی رفتم. سلیقهام در انتخاب کارتپستالها مخصوص خودم بود. تقریبا تمام آنها را از بین شخصیتهای کارتونی انتخاب کردم و فقط به اصرار پسرداییام احمد، چند تصویر متفاوت هم که عموما زن و مردی در حال بوسیدن همدیگر بودند، برگزیدم. کارتپستالها را روی ورق روزنامهای در پیادهرو خیابان در مقابلم چیدم و در انتظار رسیدن مشتری نشستم. کمتر کسی به آنها نگاه میکرد و اگر هم کسی لحظهای برای خرید به تردید میافتاد و پا سست میکرد، با دیدن تصویرهای کارتونی از خیر خرید میگذشت. چند روزی این کار را تا پاسی از شب ادامه دادم اما از فروش خبری نبود. در شب آخر یک مرد و زن جوان تصویری از رد و بدل کردن بوسه را خریدند و در پی آن چند دختر دبیرستانی که شرم و حیا از سرورویشان میبارید، پس از پچ پچی در گوش همدیگر، ظاهرا از وضعم به رقت آمدند و تصمیم گرفتند از طریق خرید کارتپستالها کمکم کنند. آنها با این قصد شروع به زیرورو کردن
کارتپستالها کردند اما جز همان زن و مردهای مشغول بوسه هیچکدام را قابلخرید نیافتند. دخترها در حین خرید محبت و مهربانی بسیاری از خود نشان دادند و بدون آنکه باقیمانده پولشان را بگیرند آنجا را با عجله ترک کردند. از اظهار محبت دختران جوان ابتدا احساس دلگرمی کردم اما پس از آنکه پی بردم توجه آنها از سر ترحم و دلسوزی بوده است از خودم خشمگین شدم؛ به بلاهتم نفرین فرستادم و کارتپستالها را بین چند بچه آس و پاسی که آن موقع شب در خیابان میلولیدند، پخش کردم و مغموم و افسرده راهی خانه شدم. با این همه از پیشاهنگی دست بر نداشتم و با هر مشقتی بود، به همراه پسرداییام احمد لباس مخصوص آن را خریدم تا بتوانم در اردوی پیشاهنگی شرکت کنم.
منبع:روزنامه شهروند