قهوه خانه درویش، الماس قهوه‌خانه‌های ایران

این قهوه خانه ١٠٢سال است كه سرپاست؛ در سال ٩٥ با حضور پدرم جشن صدسالگي آن را گرفتم حاج کاظم با درآمد قهوه خانه، ١٨٧خانواده نیازمند را تحت پوشش قرار داده و هزينه‌هايش را در اينستاگرام منتشر مي‌كند

این قهوه خانه ١٠٢سال است كه سرپاست؛ در سال ٩٥ با حضور پدرم جشن صدسالگي آن را گرفتم حاج کاظم با درآمد قهوه خانه، ١٨٧خانواده نیازمند را تحت پوشش قرار داده و هزينه‌هايش را در اينستاگرام منتشر مي‌كند

«واقعا باعث افتخاره در طهران به جايي مثل اين قهوه‌خانه در قلب بازار بري، جايي پر از خاطره و مهمان‌نوازي ايراني»؛ مدیر یک هتل جهانی این را در دفتر یادبود قهوه‌خانه نوشته و رفته است.
«حاج كاظم» قوري گل‌سرخش را از زعفران و نعنا پر مي‌كند، آن را كنار دست بقيه قوري‌‌ها و كتري‌هايش مي‌گذارد و دفتر یادبود را در قفسه‌ روبه‌رو، بالاي قهوه‌جوش می‌گذارد تا نوبت به نفر بعدي برسد.
راسته طلافروش‌های بازار بزرگ تهران، ١٠٠‌سال است که کوچکترین قهوه‌خانه ایران را در دل خودش جا داده؛ قهوه‌خانه «حاج‌علی درویش» را. جایی دومتری که پارسال بالاخره ثبت ملی شد و خارجی‌ها آن را به نام «الماس قهوه‌خانه‌های ایران» می‌شناسند و هر ‌سال تعداد زیادی‌شان می‌آیند تا در آن چای ایرانی بنوشند.
«حاج‌علی مبهوتیان»، پیرمرد قدیمی بازار، قهوه‌خانه‌دار شناخته‌شده ایرانی، حالا یک‌سال است که از دنیا رفته و مشتری‌های قدیمی‌اش، دلشان برایش تنگ شده است؛ نایبش اما هنوز هست: «حاج کاظم» که پسر اوست و هر روز سرحال‌تر از همیشه می‌آید در قهوه‌خانه دومتری آبا و اجدادی‌اش و با ذوق کار می‌کند؛ هر روز بیشتر از دیروز.
«حاج كاظم» مجرد است و ٦٠‌سال دارد؛ متولد ١٤ ارديبهشت است. خانوده «مبهوتيان» چهار فرزند دارند كه همگي به‌ جز «حاج كاظم» سر خانه و زندگي‌شانند. او متولد تهران است، پسر «حاج‌علي مبهوتيان»؛ معروف به «درويش».
قهوه‌خانه دومتري
جمعيت زيادي به چشم نمي‌خورد. مغازه‌ها آب‌ و جارو شده‌اند در انتظار مشتري، البته داستان بازار زرگرها كمي با بقيه فرق مي‌كند و وارد بازار كه مي‌شوي، ويترين طلاها خودنمايي مي‌كنند اما بوي چاي، برنده اين رقابت است.
مشتري سر ظهر قهوه‌خانه، از باربران بازار است: «حاج كاظم، يه چاي نعنايي» استكان كمرباريك پر از چاي نعنايي مي‌شود تا خستگي از جانش به‌در كند. «اين قهوه‌خانه دومتري قصه‌هاي زيادي را به خود ديده است.» حاج کاظم مشتري‌ها و سليقه‌شان را به خوبي مي‌داند: «بيش از ‌هزار‌سال است كه نام تهران در بعضي از نوشته‌هاي پيشينيان آمده و ٢٠٠‌سال است كه از پايتختي تهران مي‌گذرد. «حاج‌محمدحسن شمشيري» قبل از‌ سال ١٢٩٧ با ٢٠تومان اين قهوه‌خانه را خريداري کرد و مشغول به كار شد. در ‌سال ١٢٩٧ به دليل جنگ جهاني اول اوضاع نابسامان اقتصادي دچار فقر شديد شد و بعد از مدتي دوست جوانمردش «حاج‌محمد صالحي» که از وضع او باخبر شده بود، ٣٠تومان به او قرض داد و او قهوه‌خانه بزرگتر در جلوی «خان مسجدشاه» داير كرد.» و داستان آمدن حاج‌علی درویش به این قهوه‌خانه این‌طور آغاز می‌شود: «قبل از ١٣٤٠ پدرم، معروف به «بهشتي» و «درويش» در اين قهوه‌خانه مشغول به كار شد. او قهوه‌خانه را از «حاج‌محمدحسين» خريد. پدرم در‌ سال ١٣٠٦ در همدان به دنيا و در ١٥سالگي به تهران آمد. او ابتدا روبه‌روي دبيرستان حافظ در بازار كيلويي‌ها قهوه‌خانه داشت و بعد به سراي «حاج‌محسن» بالاتر از چهارسوق كوچك آمد؛ سرانجام بعد از‌ سال ١٣٤٠ اين قهوه‌خانه را خريداري كرد. در آن زمان دو دهانه مغازه وجود داشته كه حالا يكي از آنها باقي مانده است.»
الماس كوچك بازار ايران
آويشن‌ها در قوري بزرگ شاه‌عباسي جا خوش مي‌كنند تا روي اجاق خوب دم بكشند و كام مشتري‌اي را شيرين كنند. «اين قهوه‌خانه ١٠٢سالي است كه سرپاست. در‌ سال ٩٥ با حضور پدرم جشن ١٠٠سالگي آن را گرفتم. پدرم ٧-٦ماهي مي‌شود كه فوت كرده است.» «حاج‌كاظم» مردي باريك‌اندام با پوستي روشن و چشم‌هايي رنگي است كه در مغازه‌ دومتري‌اش با روي گشاده سلام‌ها را جواب مي‌دهد. «آنقدري كه قهوه‌خانه درويش در كشورهاي خارجي معروف است، شايد در ايران نباشد. در تمام كتاب‌هاي راهنماي جهانگردي در مورد ايران اسم ما هست. لقب اين‌جا را داده‌اند: «الماس كوچك بازار ايران». با ما در تماسند و مي‌خواهند هر تغييري را که در قهوه‌خانه مي‌دهيم، به آنها اطلاع بدهيم.» صداي میهمان‌هاي خارجي‌ «حاج‌ كاظم» در راهروي كوچك منتهي به قهوه‌خانه مي‌پيچد؛ از سوئد، بلغارستان و مغولستان آمده‌اند تا طعم چاي قهوه‌خانه «حاج‌درويش» را بچشند. با روي گشاده به همه سلام مي‌دهد: «من عاشق ايرانم و بيشتر با اينها فارسي حرف مي‌زنم. آنها بايد فارسي ياد بگيرند، البته آدم‌ها نياز به زبان ندارند. مهرباني، زبان مشترك همه ماست.» استكان‌هاي كمرباريكش را به تعداد مي‌چيند. بعضي‌ها با نبات مي‌خورند و بعضي‌ ديگر با قند. بعد نوبت به عكس‌گرفتن و به اشتراك‌گذاشتن در اينستاگرام مي‌رسد. «روزي ده‌ها توريست به اينجا مي‌آيند. به آنها سكه‌اي براي يادبود مي‌دهم، البته مشتري‌هاي داخلي هم هديه مخصوص خودشان را دارند؛ صدفي كه روي آن نوشته شده «عشق». به زوج‌ها يا دختران جوان مي‌دهم تا به عشق‌شان هديه كنند و بگويند: عشقم را به تو هديه كردم، از آن مراقبت كن.»
براي بعضي‌ها رايگان
او ٧سالي است كه در قهوه‌خانه مشغول به كار شده است. «آقام نمي‌توانست بيايد. تعميرات كردم. پيرمردها و كساني كه در بازار شاغل‌اند، دكانشان كه بسته مي‌شود، از پا مي‌افتند و احساس مي‌كنند بي‌هويتند. چاي درست كردم و پدر را با ويلچر نشاندم اين‌جا. خيلي اين‌جا شلوغ شد. چاي را مي‌دادم ٥٠تا يك‌توماني.» «حاج‌کاظم» از دبيرستان عاشق كوهنوردي بوده و تا امروز آن را ادامه داده است. «هر جمعه كوه مي‌روم. جمعه‌ها بازار خبري نيست. خستگي‌هاي روحي‌ام برطرف مي‌شود.» در كنار جذابيت‌هاي زياد قهوه‌خانه درويش سقفش نظرها را به خود جلب مي‌كند؛ نام «علي» با معرقي زيبا كه دايره‌وار گرد هم آمده‌اند. «معرقكار اين را پياده كرده است. طراحی‌اش مال خودم است. ما محب حضرت علي(ع) هستيم، بنيانگذار جوانمردي.» «حاج‌كاظم» در تمام اين ٦٠سال شعاري را سرلوحه زندگي‌اش قرار داده است: «مهربانم؛ هر مسئوليت، شغل، وظيفه يا كاري كه انجام مي‌دهيم، يك نقاشي از خود ماست، سعي كنيم در هر لحظه‌اي اين نقاشي را زيباتر ترسيم كنيم.» قاب‌هاي باريك قهوه‌اي در سمت چپ قهوه‌خانه هم از قدمتش مي‌گويند. اشعاري زيبا كه با خط خوش نوشته شده‌اند: «يادگاري دوستان پدرند.»
سه توريست ديگر با هياهو وارد راهرو كوچك مي‌شوند. از كره‌، اوكراين و فرانسه آمده‌اند. استكان چايي‌ها رديف مي‌شوند تا از میهمان‌هاي خارجي پذيرايي شود. آنها هم مي‌خواهند عكسي به يادگاري داشته باشند و در صفحه اينستاگرام «حاج‌كاظم» ثبت شوند. ليست چاي «حاج‌كاظم» متفاوت از ساير قهوه‌خانه است. بعضي‌ها ١٥٠٠، بعضي‌ها، ١٠٠٠ بعضي‌ها ٥٠٠ و بعضي‌ها رايگان. «انواع چايي‌ها را خودم در ليست قرار داده‌ام؛ هل، دارچين، آويشن، زعفران، ترش، نعنا، قهوه ترك هم داريم. آقام گفت چرا بي‌وجدان‌بازي درمي‌آوري. بعضي‌ها پول چاي هم ندارند. همه مشتري‌ها را مي‌شناسم. يك‌ميليون بيشتر حقوق نمي‌گيرد، خب نمي‌شود كه پول چاي هم بگيريم. از كسي هم كه ٥٠٠مي‌گيرم، براي اين است كه اهانت نشود.»

فعاليت‌هاي اجتماعي در کوچکترین قهوه‌خانه ایران

حواسش به همه‌ چيز است؛ به نوبت به قوري‌ها سر مي‌زند، استكان‌ها را در سيني كوچكش مي‌چيند، به سيني‌هاي مربع‌شكل سفيدرنگ كه براي همه بازاريان آشناست. مشتري‌ جدید از عراق آمده؛ مردي بلندقامت با صورت كاملا تراشيده كه دست‌وپا شكسته فارسي حرف مي‌زند: «چاي سنگين، سنگين» چاي پررنگ مي‌خواهد. پول چاي را كه مي‌دهد، مي‌گويد: «مال بالا». اين قصه دارد. «پدرم از رفقايش پول نمي‌گرفت. پول‌شان را مي‌انداختند اينجا براي كمك به فقرا. من هم اين سنت را حفظ كرده‌ام. پول كه مي‌دهند، مي‌گويند بقيه‌اش برود بالا. يك نفر، چاي مي‌خورد و يك‌ميليون مي‌دهد و مي‌گويد بقيه‌اش برود بالا.» مي‌كوبد به ديوار؛ شايد براي اينكه از چشم و نظر به دور باشد: «صندوق مولا، كم‌كم روزي ٣٠٠- ٤٠٠ هزار تومان دشت دارد. » میهمانان جشنواره همراه ليدرشان آمده‌اند تا خاطره‌اي با «حاج كاظم» و چاي خوش‌طعمش بسازند. چندين عكس از قهوه‌خانه درويش مي‌اندازند و استكان‌هاي خالي‌شان را تحويل مي‌دهند و هر چه دورتر مي‌شوند، هياهوي‌شان كمتر مي‌شود. كتري جوش آمده است. ظرف دارچين از قفسه پايين مي‌آيد تا چاي آويشن براي مشتري‌هاي بعدي دم بكشد. حاج کاظم در كنار كار در قهوه‌خانه فعاليت‌هاي اجتماعي را فراموش نكرده است. «١٨٧خانواده نیازمند تحت پوشش قهوه‌خانه‌اند. هزينه‌ها را در اينستاگرام منتشر مي‌كنم؛ به‌عنوان مثال دختري ٢٠ساله از بدو تولد بخشي از صورتش مشكل داشته و قرار است در بيمارستان فاطمه زهرا جراحي پلاستيك كند.» عشق به كوهنوردي هنوز در وجود او ديده مي‌شود: «سال گذشته كوهنوردها در روز هواي پاك زباله جمع كردند، تصميم گرفتم مسابقه‌اي برگزار كنم. ٢ميليون تومان هم جايزه دادم، البته آقام جايزه‌ها را داد. اينها همه براي عشق و دوست‌داشتن است.» يكي از قفسه‌هاي دست راست، روزگاري جاي كتاب‌ها بودند كه حال جاي‌شان را به آبليمو و نعنا داده‌اند: «فرهنگش را نداريم. كتاب‌ها را مي‌بردند و نمي‌آوردند. كتاب‌هاي كاربردي در مورد اخلاق در اقتصاد مانند اينكه كم‌فروشي نكنيم و... داشتم، چون برنمي‌گرداندند جمع كردم.» دانستن از نظر «حاج كاظم» يك ضرورت است: «ديپلمم حسابداري بود؛ در دبيرستان خدمات بازرگاني خواندم. هروقت تحت تعليم قرار بگيري، غرورت مي‌شكند، تكبر نمي‌گيردت. از دانستن ضرر نمي‌كني، هر چند دانستن مسئوليت است.» او در كنكور كارشناسي ارشد ناپيوسته شركت كرده و دوست دارد رشته ديگري را تجربه كند: «در رشته مددكاري اجتماعي شركت كرده‌ام. نياز است فعاليت‌هاي اجتماعي‌ام كمي علمي‌تر باشد؛ بهتر است.»
چشم‌ها را بايد شست
كمي سرش خلوت‌ شده است؛ گوشي‌اش را برمي‌دارد و آهنگي مي‌گذارد و خودش هم زيرلب زمزمه مي‌كند. اهل مطالعه است و زندگي را اين‌گونه تعريف مي‌كند: «زندگي يك مفهوم است. زندگي يعني دوست داشتن. نفرت داشته باشي، زندگي مي‌شود ظلمت نه نور. زندگي به نگاه ما بستگي دارد، به مباني ذاتي و قلبي‌مان. زيبا ببيني زندگي شيرين است. زيبايي هم يك مفهوم است. زندگي مي‌تواند آسمان آبي باشد با يك تكه ابر سفيد كوچك.» آرزو داشتن هم براي او داشتن هدف است: «اميد و آرزو را از يك انسان بگيريد، مي‌ميرد. آرزوها استراتژي افرادند. هدف نهايي كه مي‌خواهيم به آنها برسيم. آرزوي من اين است كه خودم را بيشتر بشناسم.» البته مرگ براي «حاج كاظم» بخشي از زندگي است: «مرگ بخشي از زندگي است. اميدوارم روزي كه مي‌ميرم با چيزها و كساني كه دوست داشتم، خداحافظي كنم؛ نه اينكه با اي كاش فلان چيزي يا كسي كه دوست داشتم در آينده داشته باشم، بميرم. انسان‌ تا اندازه‌اي در افكارش بي‌نهايت است. هميشه سعي مي‌كنم حسرت چيزي را نخورم. چيزي را هم از دست دادم، غصه‌اش را نمي‌خورم. ما آرزوي هر چيزي را مي‌توانيم داشته باشيم، داشتنش را نه.»
خاطرات درويشي
هر سه از شيراز آمده‌اند. قهوه‌خانه درويش را در اينستاگرام ديده و كنجكاو شده‌اند به ديدن قهوه‌خانه. چاي زعفراني سفارش مي‌دهند. «اين‌جا خيلي خاطره دارد؛ به‌عنوان مثال مستند ٥٣ دقيقه‌اي از قهوه‌خانه براي جشنواره حقيقت ساخته‌اند و به جشنواره سانفرانسيسكو رفت. از زندگي روزمره‌ام بود. ٦ دوربين در قهوه‌خانه كار گذاشته بودند. اينجا پايگاه دانشجويان معماري و فرهنگ است. من برايشان تاريخ شفاهي هستم.» استكان‌ها را مي‌شويد و به ترتيب كنار هم مي‌چيند: «زن ايراني‌اي حدود ٥٥ساله همراه همسر آلماني‌اش براي خوردن چاي اينجا آمده بود. وقتي هديه زوج‌ها را به او دادم از او خواستم به همسرش آلماني بگويد عشقم را تقديم تو مي‌كنم، از آن محافظت كن. با شنيدن اين جمله همسرش گريه كرد و او را در آغوش كشيد.»

براي لبخند زدن به مردم كارم را شروع مي‌كنم

مادر به همراه دو دخترش به بازار آمده تا سري به قهوه‌خانه درويش بزند. تعريف قهوه‌خانه را از دوستشان شنيده و آمده‌ تا به چشم خود ببيند. «لطفا سه چاي هل‌دار» محجبه‌اند و كمي خجالتي اما خوشرويي «حاج كاظم» لبخند را به لب آنها مي‌آورد: «بازار بستر اقتصادي است، براي امرار معاش. اما من اين شكلي نگاه نمي‌كنم. صبح از خانه بيرون مي‌آيم براي راه انداختن كار مردم و لبخند زدن به مردم. نقش من الان اين است، از ٧:١٥ تا اذان غروب. بهتر است از دوست داشتن ديگران عقب نمانيم. اول خودمان، خانواده‌مان بعد محله و شهرمان و بعد كشورمان را.» درآمد خيلي براي او اهميت ندارد: «براي درآمد اين‌جا نمي‌ايستم. مغازه وسايل كوهنوردي دارم و مخارج زندگي‌ام از آن تأمين مي‌شود.» او معتقد است زندگي تنها در حال، رخ مي‌دهد: «هر تصميمي در هر زماني گرفته‌ام، درست بوده چون با توجه به تفكر آن زمان و شرايطم تصميم گرفته‌ام. زيبايي زندگي به همين آزمون و خطاهاست.»
سايتي براي ثبت خاطرات
قهوه ترك هم مشتري‌هاي ثابت خود را دارد. بعضي‌ از بازاري‌ها ليوان‌هاي خودشان را مي‌آورند. بعضي‌ها يك استكان چاي را بهانه مي‌كنند، تا مبلغي را به صندوق مولا واريز كنند. نكته جالب اين است كه هيچ‌كدام از مشتري‌ها دست ‌خالي برنمي‌گردند. چاي كيلويي را هم مي‌شود از قهوه‌خانه درويش تهيه كرد؛ بسته‌هايي كه در قفسه‌هاي سمت راست با نظم خاصي چيده شده‌اند و بيشتر مشتري‌شان توريست‌ها هستند. عرق خستگي بر پيشاني«حاج كاظم» نشسته است: «بعد از ماه‌ رمضان تغيير وضعيت خواهم داد. تغييرات اساسي، البته تركيب قهوه‌خانه همين‌طور خواهد ماند. مي‌خواهم قيمت چاي را كنم ٥هزار تومان. فعلا دارم فكر مي‌كنم. به اين فكر مي‌كنم كه پول چاي، كارتي حساب شود تا نصف آن برود براي بچه‌هاي بهزيستي. اين‌گونه مشتري كم مي‌شود و من هم كمتر خسته مي‌شوم.» «حاج‌ كاظم» که در همه شبكه‌هاي تلويزيوني حضور داشته و جلوی دوربين سي‌ان‌ان هم رفته است، حالا فكرهايي در سر دارد: «سال‌هاست دفتر خاطراتي دارم براي توريست‌ها، اما سايتي درست كرده‌ام تا خاطرات‌شان آن‌جا ثبت شود، با عكس‌هایشان. به نظرم اين بهتر است چون اگر كسي بنويسد من آمريكايي هستم همه آمريكايي‌هايي كه اين‌جا آمده‌اند را مي‌بيند و مي‌تواند به آنها ايميل بزند و با هم آشنا شوند و ديالوگ داشته باشند.»
آينده
استكاني چاي زعفراني برايم مي‌ريزد و نگاهش به شمع كوچكي كه روي ميزش گذاشته، خيره مي‌شود: «دنيا را از مردمك چشمان خودم مي‌بينم. براي پول كار نمي‌كنم. همه ما دنيا آمده‌ايم تا عشق را در دنيا جاري كنيم. اين رسالت آدم‌هاست ولي افسوس كه بيشتر وقت‌ها يادمان مي‌رود.» آهي مي‌كشد و بلافاصله لبخند مي‌زند. گويي ميانه خوبي با افسوس و اي كاش ندارد. «افسوس خوردن و اي كاش گفتن يعني دم را از دست دادن! آدم عاقل كه اين‌گونه به خودش ضرر نمي‌زند». صدايي گرفته سلام مي‌دهد و رد مي‌شود. صاحب صدا براي «حاج كاظم» آشناست و او را به چاي دعوت مي‌كند. مردي با قد متوسط كه روزگار قدش را خميده کرده. سن‌وسالي ندارد، اما خط‌هاي روي پيشاني و دور چشم نشان از دردهايش دارند. استكان چاي را دستش مي‌دهد. «خوبي؟ همه چيز رديف ان‌شاءالله» و همان‌طور كه چاي را نزديك لب مي‌كند، مي‌گويد: «الحمدلله» استكان را تحويل حاج كاظم مي‌دهد و آتش را به جان سيگارش مي‌اندازد و آهسته دور مي‌شود. قبل از اينكه سوالي كنم. جواب مي‌دهد: «آره. مشتري هميشگي. اين آدم‌ها بركت اين قهوه‌خانه هستند.» او خيلي دلواپس آينده قهوه‌خانه بعد از مرگش نيست: «آدم بعدي كه اينجا كار مي‌كند، شايد اين نگاه من را به زندگي نداشته باشد. به نظرم انسان‌ها همين كه حق حيات دارند، قابل احترامند و بايد به باورها و عقايدشان احترام گذاشت. من براي حال زندگي مي‌كنم و بعد از مرگم، زنده‌ها هستند كه تصميم مي‌گيرند قهوه‌خانه درويش باشد يا نه.»


منبع: روزنامه شهروند
ارسال نظر