مشق کوچ، درس زندگی
پسرک میخواست بهترین هدیه را در دستان آقا معلم بگذارد. یکی دو روز قبل از روز معلم پرهای کبک را از لای کتاب بیرون آورده و به مادر داده بود تا با نخهای قالیبافی چیزی برای زیر آینه ماشین آقای جهانبخشی درست کند.
پسرک میخواست بهترین هدیه را در دستان آقا معلم بگذارد. یکی دو روز قبل از روز معلم پرهای کبک را از لای کتاب بیرون آورده و به مادر داده بود تا با نخهای قالیبافی چیزی برای زیر آینه ماشین آقای جهانبخشی درست کند.
جهانبخشی هدیه را به آینه ماشینش آویزان کرد. هر بار در هر رفت و آمد به مدرسه در جاده خاکی پر دستانداز پرها تکان میخورند و با آهنگ موسیقی میرقصند.
علی جهانبخشی در طول هفده، هجده سالی که معلم عشایر است به یاد ندارد از بچههای کلاسش رفتار نامتعارفی دیده باشد. او در این سالها از محبت بچهها لبریز شده و به همراهیشان عادت کرده است. با بچههای عشایر کوچیده و در ییلاق و قشلاق کلاس درس برپا کرده است. شاگردان زیادی داشته که از خیلیهایشان بیخبر است. «نمیدانم آینده بچهها چطور میشود.» هر دو سهسال در گوشهای از رشته کوه زاگرس معلمی کرده. هر جا که اداره آموزشوپرورش خوزستان تعیین کند جهانبخشی بار همانجا میاندازد. «نزدیکی و دوری برایم مهم نیست، دانشآموز برایم مهم است.»
چادری به نام مدرسه
عشایر بختیاری از فروردین ماه کوچ بهاره را آغاز کردهاند. جادههای منتهی به بازفت و کوهرنگ و ایلراههای قدیمی پر شده از صدای گله و بوق کامیون. آنها که میتوانند ماشین اجاره میکنند و بار و مال را میکَنَند و سوی قشلاق میروند تا در بهار تازهتری بار بیندازند. معلمهای عشایر هم آخرین امتحانها را زودتر برگزار میکنند یا منتظر میمانند پدر و مادرها تلفن کنند و بگویند که وارگَه (محل اطراق) بعدیشان کجاست. معلمهایی هم که درس و کلاسشان تمام شده یک ماه دیگر که خانوادهها جاگیر شدند آنها هم همراه خانواده یا تنها میهمان چادرها میشوند. در این روزها قند در دل بچهها آب میشود که جهانگیری پای سفرهشان نشسته و انگار عضوی از قبیلهشان است.
جهانگیری به یاد میآورد که در یکی از سالهای تحصیلش کلاس درسش از خانه مادریاش در لالی خیلی دور بود. در ارتفاعات سبز زاگرس او هم مانند مردمان ایل چادری داشت. چادری را هم بهعنوان کلاس درس برپا کرده بودند. آنسال تحصیلی هر صبح با بوی نان تازهای آغاز میشد که هر روز یکی از زنان ایل میپخت و برایش میفرستاد.
معلمهایی که به جاهای دورتری مامور میشوند اغلب برای چند ماهی که از شهر و دیارشان دورند مقداری مواد غذایی با خود میبرند. جهانبخشی هم مقداری کنسرو، روغن، برنج و ظروف برده بود. هزینه خورد و خوراک معلمهای عشایر پای خودشان است. هزینه رفت و آمد هم. گاهی مسیرهای طولانی را باید پیاده طی کنند تا به ایل برسند.
اما چطور شد که جهانبخشی معلم عشایر شد؟ زن بلندبالا در را باز میکند و پا به اتاق پذیرایی میگذارد. پرده را کنار میزند. پنجره را باز میکند و چند شاخه گلکاغذی بر دیوار همسایه دیده میشود. دلبر مادر جهانبخشی معلم عشایری است. مادرش سواد قرآنی داشت. در خانوادهاش دخترها اجازه درسخواندن نداشتند اما بچههای او همه درسخواندند و دانشگاه رفتند. حالا به جز علی چهار فرزند دیگرش هم معلماند. علی و ایران معلم عشایر شدند. ایران در دوران دانشجویی همراه برادرش به مدارس عشایری سر میزد. برای بچهها کتاب میخواند و نقاشی میکشید. بعدتر معلم پیشدبستانی شد و الان سهسال است مثل برادرش معلم بچههای عشایر است. چیزی که آرزویش را داشت. مادر میگوید پول معلمی حلال است، خدا را شکر که پنج فرزندم معلم هستند.
مدرسه ایران در حوالی سردشت از بخشهای شهرستان دزفول در استان خوزستان است. در شمال شرق با استان چهارمحالوبختیاری، در شمال با استان لرستان، در شرق با شهرستانهای اندیکا و لالی، در جنوب شرقی با شهرستان گتوند، در جنوب با شهرستان دزفول و در جنوب غربی با اندیمشک هممرز است و عشایری که از همه این شهرها و استانها به بخش سردشت میآیند بچههایشان را به مدارس عشایری یا شبانهروزی لالی میفرستند.
ایران جهانبخشی درحال حاضر هفت دانشآموز دارد اما وقتی این دانشآموزان هم کوچ کنند دیگر کسی نیست که او به آنها درس بدهد.
برخی از خانوادههای عشایرکه زودتر کوچ کردهاند، بچهها را نزد فامیل و اقوامشان گذاشتهاند تا امتحانات را تمام کنند و به ییلاق بروند.
جهانبخشی هنوز سه چهار دانشآموز دارد که به ییلاق نرفتهاند. بچهها نوه مختاری هستند. پسر یکی از همسایهها هم که مدرسه دیگری میرفته خواهش میکند معلم مشقهای او را هم خط بزند. کلاس درس اغلب در اتاق پذیرایی خانه مختاری برگزار میشود. مختاری نیمهکوچرو است. زمستانها خانهای در روستا دارد و تابستانها در کوهرنگ بختیاری چادر میزند. جهانگیری گاهی کلاس را در دشت برگزار میکند.
معلم خانواده
مادر علی میگوید بچههای عشایر درسهایشان خیلی خوب است و پسرم خیلی از آنها راضی است. علی سرتکان میدهد. «کتابخواندن هم خیلی دوست دارند. مقداری کتاب غیردرسی داریم که بچهها با علاقه زیادی میخوانند. دغدغهشان بیشتر کتاب و اسباببازی و لباس است. چیزهایی که دم دستشان نیست و کمتر میبینند.»
فرق معلم عشایری با معلمهای شهر شاید این باشد که مدرسه معلم عشایری شبیه همان چادری است که دانشآموز در آن زندگی میکنند. میخوابد و بیدار میشود. معلم هر روز مادر دانشآموز را میبیند که چطور نان میپزد و شیر میدوشد و بچه بزرگ میکند. پدر دانشآموز هر روز که از سر زمین برمیگردد یا گلههای خسته را بازمیگرداند سلام بلندی میدهد و به کسی که خواندن و نوشتن یاد بچههایش میدهد احترام میگذارد. علی جهانبخشی میگوید بچهها دوست دارند همیشه کنارشان باشیم.
کافی است کمی دیر برسیم یا غیبت کنیم، زود پدرشان را میفرستند سراغمان که پیگیر شوند.
جهانبخشی در چندسال گذشته به بچههایش یاد داده چطور زبالهها را در گودالی دفن کنند. به آنها از اهمیت محیط زیست میگوید. «وقتی پدرانتان میگویند امروز کبک دیدیم به آنها بگویید کبکها را شکار نکنند.»
هنوز هم پیش میآید که دانشآموز کمسنوسال ازدواج کند، هر چند «کمتر از سالهای قبل اتفاق میافتد». سال قبل او یک دختر کلاس چهارمی و یک کلاس دومی در کلاس داشت که نامزد شده بودند. یکبار یکی از بچهها به معلم گفته بود در راهت به شهر مرا به فلان روستا برسان. گفته بود میخواهم بروم پیش نامزدم.
جهانگیری میگوید در این شرایط ما سعی میکنیم به شکلی با خانواده صحبت کنیم که احساس نکنند به آیینها و سنتهایشان بیاحترامی میکنیم. ما ترجیح میدهیم حتی اگر قرار است بچهها ازدواج کنند تا جایی که ممکن است درس بخوانند.
مختاری که شمار نوههایش را ندارد و چند روز دیگر روستای گچ کرسا را به قصد ییلاق ترک میکند، میگوید دلش میخواهد نوههایش همه درس بخوانند. در مدرسه شبانهروزی عشایری بیبیمریم که نامش را از زن نامدار بختیاری سردار بیبی مریم گرفته هم ١٠٠دانشآموز دختر درس میخوانند. خانم کیانی میگوید بچهها با نمره خوب قبول میشوند و شوق زیادی برای درسخواندن دارند.
بیشتر دختران عشایر تا کلاس ششم درس میخوانند و خیلیهایشان امکان رفتن به مدرسه راهنمایی را ندارند. بعضی خانوادهها هم اجازه نمیدهند دخترهایشان در شبانهروزی بمانند. در شهر لالی معلم بازنشستهای است به نام موسی حاجتپور که از همنسلان محمد بهمنبیگی، پدر آموزشوپرورش عشایری است. حاجتپور که چند کتاب در مورد زندگی عشایر نوشته در بخشهایی از نوشتههایش از بهمنبیگی یاد کرده است.
بهمنبیگی در کتاب «طلای شهامت» مینویسد: «با یک چادر، با دو زیلو، با یک تخته سیاه و اندکی گچ سفید، بنای قشنگی را پی افکنده بودم. بنایی استوار، بنایی که از باد و باران بیم گزند نداشت... من از میان این کودکان خانهبهدوش و بینامونشان، هزاران معلم، مهندس، ادیب، قاضی، طبیب و مدیر پرورده بودم. صدهاهزار کودک سرگردان عشایری را در طول سالیان دراز درس
داده بودم...»
کاغذ سفید
جهانبخشی به بچهها فکر میکند و خاطرات مدرسه را میکاود. در یکی از کلاسها دانشآموزی داشت که بیمار شده بود. «دستش شکسته بود. بردیمش شوشتر. نمیدانم دکترها چطور دست را گچ بستند که عفونت کرد و بعد از مدتی مجبور شدند دست را قطع کنند. دیگر درس نخواند. او کوچ نکرده بود و یکسال مانده بود در فریدونشهر. درسش خیلی خوب بود. اسمش مهرشاد بود. برادرش هم بعد از کلاس ششم دیگر نخواند. پدر فلجی دارند و مجبورند خودشان دامها را ببرند چرا.»
معلم عشایری طبیب درد است. هر وقت کسی دردی دارد از آقا و خانم معلم قرص مسکن میخواهد. گاهی هم در دعوای بزرگترها معلم را شاهد و میاندار میکنند. جهانبخشی میگوید: «ما نیازهایی داریم تا کارمان بهتر پیش برود. معلم عشایری باید روانشناسی بداند. باید مردمشناسی بداند تا بتواند روی عشایر کار کند. باید با آنها اخت شود؛ مثلا معلمی که از شیراز بیاید ممکن است مسائل مردم بختیاری را نداند و نتواند ارتباط خوبی برقرار کند. من همان روز اول میروم پیش خانوادهها حتی در رسیدگی به کارهایشان کمک میکنم تا احساس نکنند من غریبهام و اعتماد کنند.»
میگوید دورههای ضمن خدمت بیشتر مربوط به نحوه تدریس است و کمتر از روانشناسی در این دورهها حرف میزنند.
دخترهای کلاس جهانگیری خجالتیاند و سختتر با معلم جور میشوند. گاهی جهانگیری مسائل دختران کلاسش را با خواهرش در میان میگذارد تا او که با دختران راحتتر است بتواند به بچهها کمک کند.
بیشتر بچهها دوست دارند در آینده معلم شوند ولی کمترند بچههایی که درسشان را به جایی میرسانند که شغلی برای آیندهشان باشد. هرچند مدیر مدرسه بیبیمریم به یاد دارد دو خواهری را که عشایر بودند و درس خواندند و معلم عشایر شدند. جهانبخشی میگوید بعضی بچهها به شوخی میگویند: «دوست داریم معلم باشیم اما نه مثل تو. دوست داریم بچهها را کتک بزنیم.»
بچهها بعد از آنکه دستشان به نوشتن آشنا میشود برای آقا معلم نامه مینویسند. بارها در آخرین جلسه کلاس از بچهها خواسته نقدش کنند. «میگویند همهچیزت خوب است، اما غیبت داری.» دانشآموزان ایران جهانبخشی بیشتر برایش نقاشی میکشند، تصویری از دختران عشایر پوشیده در لباس محلی.
آموزشوپرورش سال گذشته طرحی به ادارات داده بود برای تشویق بچههای بازمانده از تحصیل به درس خواندن. جهانبخشی میگوید وقتی پدر و مادرها تحصیلکرده نباشند کار خیلی سختتر است. «خود بچه باید کار کند و ما باید تلاش بیشتری برای آنها داشته باشیم. ذهن بچههای عشایری مثل برگه سفید بیخط است و هرچه میگوییم زود یاد میگیرند.»
منبع: روزنامه شهروند