پدرم تروریست بود اما...
زک ابراهیم که فرزند یک تروریست شناخته شده است از تجربیات خود در جامعهای که تحت تاثیر شهرت بد پدرش قرار دارد، میگوید
زک ابراهیم که فرزند یک تروریست شناخته شده است از تجربیات خود در جامعهای که تحت تاثیر شهرت بد پدرش قرار دارد، میگوید
روز پنجم ماه دسامبر سال ۱۹۹۰ مردی به نام «السعید نصیر» به هتلی در «منهتن» نیویورک وارد شد و یک خاخام یهودی به نام «میر کاهانه» را ترور کرد که رهبر اتحادیه دفاع یهودیان بود. در ابتدا «نصیر» قاتل شناخته نشد اما درحالیکه برای جرمهای کوچکتری در زندان بود، از دیگران برای برنامهریزی حمله به دهها نقطه برجسته در شهر نیویورک استفاده کرد؛ نقاطی چون تونلها، پرستشگاههای یهودیان و مقر اصلی سازمان ملل. خوشبختانه آن نقشهها به وسیله یک خبرچین اف.بی.آی نقش بر آب شد، اما متاسفانه بمبگذاری سال ۱۹۹۳ در ساختمان تجارت جهانی اتفاق افتاد. در آخر «نصیر» برای دست داشتن در این موضوع محکوم شد. «السعید نصیر» پدر من است.
من در شهر «پیتسبورگ» پنسیلوانیا در سال ۱۹۸۳به دنیا آمدم. پدرم مهندسی مصری است و مادرم آمریکاییای بامحبت و معلم مدرسه ابتدایی. پدر و مادرم همه تلاششان را برای اینکه کودکی شاد داشته باشند، کردند تا اینکه هفتساله شدم و ساختار خانوادهای که در آن بزرگ میشدم شروع به تغییر کرد. پدرم مرا با جلوهای از اسلام آشنا کرد که حتی در جمعیت بزرگ مسلمانان کمتر کسی با آن مواجه شده است. تجربه من این است که وقتی مردم زمانی را برای تعامل با یکدیگر صرف میکنند، خیلی زود متوجه میشوند که همه ما چیزهای مشترکی را از زندگی میخواهیم. هرچند در هر دین یا جامعهای افراد کمی هستند که با شور و حرارت زیاد به تعلیمات خود اعتقاد دارند و فکر میکنند به هر طریقی که شده باید کاری کنند که دیگران هم مثل آنها زندگی کنند.
چند ماه قبل از دستگیری پدرم، او مرا نشاند و برایم توضیح داد که او و چند تا از دوستانش در چند هفته گذشته به یک میدان تمرین تیراندازی در محله «لانگ آیلند» میرفتهاند و تمرین نشانهگیری میکردهاند. او گفت که من فردا صبح با آنها خواهم رفت. ما به میدان تمرین تیراندازی «کالورتن» رسیدیم. این میدان تمرین بدون اینکه ما خبر داشته باشیم زیر نظر «افبیآی» بود. وقتی نوبت تیراندازی من شد، پدرم به من کمک کرد که تفنگ را روی شانهام قرار بدهم و برایم توضیح داد که چطور هدف را که در فاصله حدود ۳۰ متری من بود، نشانه بگیرم. آن روز، آخرین تیری که شلیک کردم به چراغ کوچک نارنجی بالای نشانه برخورد کرد و همه و مخصوصا خودم را غافلگیر کرد و همه آن هدف در آتش سوخت. عمویم رو به دیگر مردان کرد و به زبان عربی گفت «ابن ابو» یعنی «مثل پدرشه». به نظر میرسید که آنها از حرف عمویم خیلی خوششان آمده اما چند سال بعد تازه فهمیدم آنها به چه چیزی خندیده بودند. آنها فکر میکردند قابلیت ویرانکنندگیای که در پدرم هست را در من هم پیدا کردهاند. آنها درنهایت محکوم به قرار دادن یک خودرو ون حاوی ۶۸۰ کیلوگرم مواد منفجره داخل پارکینگ زیرزمین ساختمان
شمالی تجارت جهانی شدند که انفجار این ون باعث کشته شدن ٦ نفر و زخمی شدن یک هزار نفر شد. الگوی من اینها بودند. اینها مردانی بودند که من به آنها «عمو» میگفتم.
آن موقع ۱۹سالم شده بود، تا آن زمان ۲۰بار محل زندگیام را عوض کرده بودم و جابهجا شدنهای زیاد در دوران کودکیام شانس دوست پیدا کردن را از من گرفت. هروقت حس میکردم میتوانم با کسی دوست شوم، وقت این فرا میرسید که اسبابمان را جمع و جور کنیم و به شهر دیگری برویم. همیشه در مدرسه چهره جدید کلاس درس بودم که باعث میشد هدف آزار و اذیت قلدران قرار بگیرم. من هویت خودم را از همکلاسیهایم پنهان میکردم تا هدف آزار و اذیتشان قرار نگیرم اما معلوم شد به دلیل اینکه بچه گوشهگیر و تپل کلاس بودم، موضوع خوبی برایشان بودم. پس بیشتر وقتها من وقتم را در منزل به کتاب خواندن و تلویزیون دیدن یا بازیهای ویدیویی میگذراندم. برای همین مهارتهای اجتماعی من ضعیف بود، خیلی ساده اگر بخواهم بگویم بزرگ شدن در یک خانواده متعصب باعث شد که برای زندگی کردن در دنیای واقعی آماده نباشم. من طوری بزرگ شده بودم که افراد را براساس مجموعهای از قواعد قراردادی مثل نژاد یا مذهب مورد قضاوت قرار دهم.
پس چه چیزی بود که چشمان من را باز کرد؟ یکی از نخستین تجربههای من که طرز فکرم را به چالش کشید هنگام برگزاری انتخابات ریاستجمهوری سال ۲۰۰۰ بود. توانستم در یک برنامه آمادهسازی در کالج شرکت کنم که در مجمع ملی جوانان «فیلادلفیا» برگزار میشد. تمرکز اصلی گروهی که من با آنها همکاری میکردم بر خشونت جوانان بود و این موضوع برای من که بیشتر زندگیام را قربانی آزار و اذیت بودم، جالب بود. اعضای گروه ما از طبقههای مختلف اجتماعی بودند. یک روز مانده به پایان کار مجمع، فهمیدم کسی که با او دوست شده بودم، یهودی است. چند روزی از آشنایی ما گذشته بود تا این واقعیت را دریافتم و متوجه شدم هیچگونه دشمنی ذاتیای بین ما وجود ندارد.
بعد از آن «برنامه روزانه» جان استوارت بود که هر شب مرا وادار میکرد با خودم و تعصب خودم صادق باشم و به من کمک کرد تا دریابم که نژاد یک فرد یا مذهب او ربطی به کیفیت شخصیت او ندارد. او از جنبههای مختلفی برای من الگوی پدرانه بود وقتی که ناامیدانه به دنبال این الگو میگشتم. بعضی وقتها سرچشمههای غیرمنتظرهای میتوانند الهامبخش باشند و این حقیقت که یک کمدین بیشتر از پدر افراطگرای من در جهانبینی من نقش مثبتی ایفا کرده، از دید من پنهان نبود.
یک روز داشتم با مادرم درباره اینکه چگونه جهانبینیام درحال تغییر کردن است، صحبت میکردم و او چیزی به من گفت که تا زنده هستم آن را در ذهنم نگاه خواهم داشت. او با نگاهی خسته به من نگریست؛ نگاه کسی که به اندازه کافی زندگی تعصبی را تجربه کرده و به من گفت: «از متنفر بودن از مردم خسته شدهام.» در آن لحظه دریافتم که نگه داشتن این حس تنفر چقدر از آدم انرژی میگیرد.
«زک ابراهیم» نام اصلی من نیست. من نامم را وقتی عوض کردم که خانوادهام تصمیم به قطع رابطه با پدرم گرفت و یک زندگی جدید را شروع کردیم. پس چرا من خودم را معرفی میکنم و احتمالا خودم را به خطر میاندازم؟ خیلی ساده است. این کار را میکنم و امیدوارم که یک نفر یک روز اگر مجبور به استفاده از خشونت شد شاید داستان من را بشنود و متوجه شود که راه بهتری هم وجود دارد که دریابد با وجود اینکه من در معرض این ایدئولوژی خشن و تحملناپذیر بودم، تبدیل به یک فرد متعصب نشدم. در عوض، من از تجربهام برای مبارزه با تروریسم و تعصب استفاده کردم. من این کار را برای قربانیان تروریسم و عزیزانشان میکنم، برای درد و رنج هولناکی که تروریسم به زندگی آنها تحمیل کرده است. بهخاطر قربانیان تروریسم، من صراحتا در مخالفت با این اقدامات بیمعنی صحبت و کارهای پدرم را محکوم میکنم. با این حقیقت ساده، من اینجا بهعنوان گواهی هستم که خشونت همراه با مذهب و نژاد به بچهها ارث نمیرسد و پسر لزوما نباید از پدرش پیروی کند. من مثل پدرم نیستم.
منبع : www.ted.com
منبع: روزنامه شهروند