سلام بر تو ای انگشت اشاره خدا به سمت خودش...

دلتنگت شده ام! این روزها دیگر از واژه ها هم کاری بر نمی آید.واژه ها در بیان عمق بی قراری و تمنایم لنگ می زنند.

سلام بر تو ای انگشت اشاره خدا به سمت خودش...

به گزارش ایمنا، از تو چه پنهان حس لطیف تمنای وجودت دست از سرم بر نمی دارد.

دلیل عالم؛ هرچه زمان به روز میلادت نزدیک تر می شود، شوق داشتن و دیدارت بیشتر به بن جانم چنگ می زند.

ای مهربان تر از پدر و مادر

ای چشمه ی خورشید

ای زلال جاری

ای نزدیک تر از من به خودم

ای همه جا عیان

ای امامِ جانم

می شود نگاهی به این دل بیندازی؟ ای صاحبِ جان، ای مظهر حضرت حیّ، دست بر دلم بگذار و بیدارش کن. زنده کن این دل را. بگذار بیابدت! بگذار ببیندت! بگذار در "هوای با تو بودن" نفس بکشد و جانی تازه بگیرد که هرچه می کشد از درد بی تو بودن است.

می دانم هستی و می دانی و می بینی. حکمت این حضور بی ظهور را فهمیده ام. فهمیده ام که عدم ظهورت از کاستی های من است. با آن که خواستنت آرزویم است اما مگر می توان تمامی دریا را درون یک ظرف کوچک جای داد؟ خوب می دانم من؛ تا بزرگ نشوم، تا با هوایت آشنا نشوم، تا خلق و خویت را نگیرم و تا هم سنخ وجودت نشوم اگر هزاران بار هم تو را ببینم نخواهمت شناخت و از دیدار وجودت هم طرفی نخواهم بست.

حکمت غیبت تو از چشمانم این است که دریابم کوچک هیچ گاه نخواهد توانست میزبان بزرگ شود مگر آن که به خون جگر هم که هست وسیع شود و بزرگ. منتظر تو بودن تنها به آذین شهر و دست افشانی نیست. باید این دل را زنده کرد و بعد از آن مهیّای ظهورت شد. تو انگشت اشاره ی خدایی به سمت خودش. تو بهانه ی خدایی برای هدایت به سوی خودش. ای هادی امت مرا از هدایت الهی ات بی نصیب و بهره مگذار که محتاج تو هستم و با همه ی جان دخیل دستان گره گشای توام...لطفی، مددی،عنایتی یا مهدی...

ارسال نظر