بهنامپدر
شاید این همپیمانی از صبح همان روزی بسته شد که استاد غلامعلی پورعطایی دار فانی را وداع گفت، پیمانی بین برادرها که دنباله هنرخانوادگیشان را در کار حرفهای بگیرند تا به شرکت در جشنوارهها، همنشینی با استادان بزرگ، گردآوری مطالب پدر، به دست آوردن عناوین مختلف، بیرون دادن آلبوم و راهاندازی موزه موسیقی منجر شد. حالا سه پسر استاد یعنی جمشید، هادی و علی موضوع گزارش ما هستند در فضایی پر از ساز و صدا، درحالیکه جای هادی پورعطایی، پسر دوم خانواده، خالی است.
شاید این همپیمانی از صبح همان روزی بسته شد که استاد غلامعلی پورعطایی دار فانی را وداع گفت، پیمانی بین برادرها که دنباله هنرخانوادگیشان را در کار حرفهای بگیرند تا به شرکت در جشنوارهها، همنشینی با استادان بزرگ، گردآوری مطالب پدر، به دست آوردن عناوین مختلف، بیرون دادن آلبوم و راهاندازی موزه موسیقی منجر شد. حالا سه پسر استاد یعنی جمشید، هادی و علی موضوع گزارش ما هستند در فضایی پر از ساز و صدا، درحالیکه جای هادی پورعطایی، پسر دوم خانواده، خالی است.
در شمایل استاد
با آن لباسهای محلی یکدست سفید، دستها، چهره سبزهگون و شال بلندی که آن را با هنرمندی تمام روی سرپیچاندهاست، در قابِ در ظاهر میشود و تصویر همیشگی ما از یک خواننده مقامی تربتجام را تکرار میکند. بیش از چند ثانیه نمیگذرد که اندام ظریف او در گشادی لباس محلیاش جمع میشود و او در شمایل نوازندهای ساز به دست که چهارزانو نشسته وکاسه دوتارش را روی پا گذاشتهاست، ظاهر میشود. انگشتان لاغر و استخوانیاش بیهیچفرمانی از مغز، روی تارهای ساز مینشیند و آنها را گرم میکند. جمشید، پسر بزرگ استاد غلامعلی پورعطایی، عجیب شبیه به پدر است؛ استادی که حالا توی قاب عکسهای سرتاسر دیوار میخندد، ساز میزند، خوش و بش میکند، جایزه میگیرد، یا کنار سالارعقیلی دیده میشود، با همان چشمهای همیشه افتاده به زمین و لبخند مضطربش.
رنج پسر کوچک
برعکس جمشید، علی لباس محلی مشکی با تزئینات براق مخصوص، به تن دارد و موهای بلند لخت، که آنها را روی شانه ریخته است. وقتی کنار برادر مینشیند کنتراست پرقدرتی در ظاهرشان ایجاد میشود. ساز با غرور طوری در دستهای علی جای میگیرد که انگار جاذبهای درون این پسر کوچک وجود دارد که این سازها را به سوی خود میکشد. هرچه جمشید وقت حرف زدن سر به زیر میافکند تا بزرگی هنرش را با خاک تواضع یکی کرده باشد، علی، هنگام بیروندادن کلماتی که سعی دارد شمرده ادایشان کند، گردن بالا میکشد، تا غرور جوانیاش را دور تنه کهن نامخانوادگی پیچ دهد و به جایی برساند که زحمات خودش برای موسیقی مقامی بدون نام پدر هم به چشم بیاید.
این یکی از رنجهای پسر کوچک شدهاست که او را به عنوان کسی مثال میزنند که به واسطه نام پدرش است که دیده میشود. میگوید: همیشه سعی داشتهام از اسم پدر درست استفاده کنم اما مثلا میشنوم در فلان جشنواره، که به دلیل اجرای خوبم جایزه گرفتهام، میگویند: «معلوم است دیگر پسر استاد پورعطایی باید جایزه بگیرد.» این اسم واقعا برای من مهم است. اصلا ما دومین گروه خانوادگی در کشور هستیم. اما این اسم و رسم نباید زحمات مرا بپوشاند. من در جواب این آدمها میگویم استادان دیگری هم هستند که فرزندانشان دراین هنر به جایی نرسیدند؛ اگر فقط اسم بود که میشد.
بیقراری صدا در حنجره برادر بزرگ
اسم استاد پورعطایی که به میان میآید ساز توی دستهای پسر بزرگ بیتاب میشود؛ بغضی کوچک شیون میشود و سر و گردن جمشید را پریشان میکند. ساز، جمشید را به سالهای کودکیاش کشانده بود. آنجا که غلامعلی پورعطایی پای درس استاد ذوالفقار نشسته بود و جمشید بین ساز و آواز آنها چانه میکشید. جمشید همینطوری، توی دست و پای پدر برای خودش آوازهخوانی شد و در ٩سالگی صدایش از تلویزیون پخش میشود. بعد از آن است که صدا در حنجره پسر بزرگ، بیقرار و همراه ساز پدر میشود. جمشید به علت همین وابستگی به پدر است که زندگیاش در تربتجام را حفظ، و صدایش را با ساز پدر کوک میکند و همراه او میماند؛ برعکس دو برادر دیگر که تصمیم گرفتهاند موسیقی خانوادگیشان را گسترش بدهند.
جای خالی هادی
جای هادی، پسر وسط خانواده، میان برادرها خالی است. او که سالهاست هنرخانوادگیشان را به تهران بردهاست، با وجود تلاشی که کرد، بهدلیل اجرا در شیراز، نتوانست برنامهاش را با مصاحبه ما جور کند و در کنار برادرها قرارگیرد.آنطورکه از برادرها شنیدیم، هادی پورعطایی، تخصصش ساز دوتار است، هرچند سازهای دیگر هم بلد است اما تعصب عجیبی روی دوتار دارد.پسر کوچک اما برخلاف برادرها و با اینکه همه جور ساز میزند، بیشتر روی آهنگسازی تمرکز کرده است تا انسجامبخش گروه خانوادگی «بیدل پورعطایی» هنگام اجرا در جشنوارهها باشد؛ اجراهایی که باعث میشود برادرها بعد از مدتی دورهم جمع شوند.
اختلاف نظر بین برادرها
سه پسر استاد پورعطایی با پشتوانه هنری که هر یک به سهم خود از پدرگرفتهاند، همیشه یک نظر و همعقیده نیستند. این برادرها اتفاقا وقت کارحرفهای، برادری را از تمرین تفکیک میکنند و مینشینند تا درباره بهتر اجرا شدن کارها صحبت کنند! علی در این میان بیش از دیگران سعی میکند خودش را با برادرها وفق بدهد« هریک از برادرهای من در تخصصشان استاد هستند. خیلی وقتها بینمان اختلافنظرهایی وجود دارد اما اگر قرار باشد هرکس حرف خودش را بزند که نمیشود. به هر حال من برادرهایم را قبول دارم و سعی میکنم کلیت اجرا بر اساس نظر آنها باشد هرچند که ایدههای من نیز در نظر آنها مهم است.»
میدانداری برادر کوچک
همراهی سه پسر پورعطایی در حفظ گروه خانوادگی، همیشه با تعریف و تمجید از هم همراه نبوده است. برادر هم که باشند، رقابت اصل جداییناپذیر کار هنری آنهاست. برادر بزرگ دراوج صداقت میگوید: وقتهایی بود که برادر کوچک میدان را در دست گرفته، توجه تماشاگرها را به خود جلب کرده و رقیب من شده بود. اما اینکه بد نیست. اصلا رقابت بد نیست. باید باشد. اگر یک جایی برادر کوچکم میدانداری میکند باید برای من تلنگر باشد که او با تجربه کمتر از من تمرین و تلاش بیشتری کردهاست و حالا نتیجهاش را میبیند. جمشید را همین صداقت و تواضعش بیشتر شبیه به استاد پورعطایی کرده است. یک جور روراست بودن با خودش که سعی نکند واقعیتها را زیباتر از آنچه هستند، نشان بدهد و این تبدیل به فلسفه زندگی او شده که از پدرگرفته است. یک سؤال بد بر زبانم جاری میشود. شاید به این علت میگویم بد که با آدمهای صادقی روبهرو هستم؛ اما حالا که علی پاسخ میدهد چندان هم پشیمان نیستم.
-استاد کدام پسرش را بیشتر دوست داشت یا میخواست بیشتر کنارش بماند؟
اینطور نبود که همه ما سه نفر کنار پدر باشیم و او یکی از ماها را بیشتر دوست داشته باشد. درحقیقت ما بهدلیل فاصله سنی زیادمان از هم هر یک دورهای را بیشتر پیش پدر گذراندیم. مثلا برادر بزرگم، استاد جمشید، متولد سال ۴٢ است که دوران جوانیاش را بیشتر پیش پدر بودهاست. برادرم هادی، متولد سال ۶٣ است که دورهای دیگر را به پدر نزدیک بودهاست. من هم که متولد ۶٧ هستم و سالهای آخر زندگی پدر بیشتر کنارش بودم.
-تهتغاریها را معمولا بیشتر دوست دارند.
البته من پسر کوچک هستم ولی تهتغاری نیستم. خواهر کوچکتر دارم.
لالایی پدر، مرهم دلتنگی پسر
علی یک وقتهایی دلش میخواهد پدر کنارش باشد بهویژه در وقت معرفیها. « چند هفته پیش به عنوان جوان نمونه سال موسیقی خراسان انتخاب شدم. پدر دوست داشت این چیزها را ببیند.» در آن لحظات عمیقا دوست دارد پدر، استاد و رفیقش برگردد؛ حتی برای لحظهای. اما اینجور وقتها آدم هرقدر هم که در خودش فرو برود، فایدهای ندارد. تنها گوش سپردن به لالایی پدر است که چشمان نمناکش را تسکین میدهد.لالا لالا، حبیب من/ به درد دل، طبیب من/ همین روزا، که میبینی/ خدا کرده، نصیب من ....