ناگفته‌هایی از زندگی قاسم افشار

«سال ۸۸ و غیبت ناگهانی او در اخبار صداوسیما سؤال بزرگی را در ذهن همه مردم شکل داد. همه به‌ دنبال پاسخی برای این سؤال بودند اما خود او سکوت پیشه کرد و هیچگاه لب به سخن بازنکرد. این راز تا آخرین لحظات زندگی‌اش باقی ماند و او طی این سال‌ها هیچگاه دعوت صدا و سیما برای حضور در برنامه‌های مختلف حتی به‌عنوان میهمان را نیز نپذیرفت. همسر قاسم افشار اما ناگفته‌هایی از آن سال بیان کرد.»

«سال ۸۸ و غیبت ناگهانی او در اخبار صداوسیما سؤال بزرگی را در ذهن همه مردم شکل داد. همه به‌ دنبال پاسخی برای این سؤال بودند اما خود او سکوت پیشه کرد و هیچگاه لب به سخن بازنکرد. این راز تا آخرین لحظات زندگی‌اش باقی ماند و او طی این سال‌ها هیچگاه دعوت صدا و سیما برای حضور در برنامه‌های مختلف حتی به‌عنوان میهمان را نیز نپذیرفت. همسر قاسم افشار اما ناگفته‌هایی از آن سال بیان کرد.»
«خاطرات بسیاری از دهه شصتی‌ها و هفتادی‌ها با صدا و چهره‌ای گره خورده است که این روزها بیشتر از گذشته جای خالی‌اش احساس می‌شود. مردی دوست داشتنی و محبوب که رفتن او شوک بزرگی به جامعه خبر وارد کرد؛ مردی که در قاب تلویزیون میهمان هر شب خانه‌های ما بود. صدا و تصویر او وقتی اخبار مربوط به پیروزی رزمندگان در عملیات‌های مختلف را با صلابت اعلام می‌کرد هنوز هم در خاطر بسیاری از مردم زنده است. قاسم افشار گوینده محبوبی که خبر می‌خواند خبر سفرش از این دنیا به یکی از اخبار مهم ۲۶ اردیبهشت ماه تبدیل شد. رفتن ناگهانی‌اش از صداوسیما معمای بزرگی بود که در آن سال‌ها بسیاری به‌ دنبال پاسخی برای این غیبت طولانی بودند و این در حالی بود که او به دور از هیاهو به خواست دلش مؤسسه خیریه‌ای بنا نهاد تا با ساخت مدرسه در مناطق محروم و کمک به خانواده‌های بی‌بضاعت و تهیه جهیزیه برای نوعروسان لبخند را بر چهره مردمی که او را عاشقانه دوست داشتند، بنشاند. ناگفته‌های بسیاری از زندگی این مرد عرصه خبر وجود دارد. رازهای سر به مهری که از استواری این مرد و عشق بی‌پایانی که به مردم داشت حکایت می‌کند. این روزها خانه قاسم افشار پر از عکس‌هایی است که چهره خندان او در آنها خودنمایی می‌کند. مستوره در کنار مادرش هنوز هم با ناباوری از سفر مردی می‌گویند که نه فقط برای او بلکه برای بسیاری حکم پدر را داشت. افتخار سادات آل داود با ما از روزهایی گفت که قاسم را شناخت و ۴۱ سال قبل زندگی مشترک را با او آغاز کرد.
مردی از تبار خوبان
هر روز ساعت‌ها به آخرین قاب عکسی که از قاسم به یادگار مانده است خیره می‌شود. همه خاطرات این سال‌ها بسرعت از مقابل نگاهش عبور می‌کنند. روزهای انقلاب و مبارزه، روزهای جبهه و جنگ و روزهایی که به ساخت مدرسه و تهیه جهیزیه برای نوعروسان سپری شد. او از آن روزها این‌ گونه یاد کرد: آشنایی من با قاسم به قبل‌ از انقلاب بازمی‌گردد. او دوست برادرم بود و همین دوستی باعث شد تا ما با هم آشنایی پیدا کنیم. با نزدیک شدن به روزهای انقلاب فعالیت‌های سیاسی برادرم و قاسم شروع شد. برادرم دانشجوی دانشگاه تهران بود و هر بار مراسم یا تجمعی در دانشگاه برگزار می‌شد من هم در آنجا حضور داشتم و قاسم نیز از فعالان این تجمعات بود. سال ۵۶ قاسم به‌ همراه خانواده‌اش به خواستگاری‌ام آمدند و به این ترتیب زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. قبل‌از ازدواج او دوبار در کنکور پذیرفته شده بود اما بنا به‌ دلایلی ادامه تحصیل نداد اما بعد‌ از ازدواجمان در رشته روانشناسی قبول شد و از آنجایی که علاقه زیادی به این رشته داشت تصمیم گرفت ادامه تحصیل بدهد. آن روزها در بخش حسابداری بیمارستان حضرت علی اصغر(ع) کار می‌کرد و برای این که بتواند در دانشگاه روزانه درس بخواند به قسمت پذیرش بیمارستان آمد. با شروع مبارزات علیه طاغوت قاسم همیشه در صف اول تظاهرات بود. آن روزها من دختر بزرگم را باردار بودم و هیچگاه فراموش نمی‌کنم که همسرم هر روز برای فرزندمان که نمی‌دانستیم دختر یا پسر است نامه می‌نوشت و در این نامه‌ها تأکید می‌کرد فرزندم نمی‌دانم دختر هستی یا پسر؟ نمی‌دانم تو را می‌بینم یا قبل از دیدنت شهید می‌شوم؟ ولی می‌خواهم خاطرات این روزها را برایت بنویسم تا برای آینده باقی بماند. او هر روز اتفاق مخصوص آن روز را می‌نوشت و من اشک می‌ریختم و دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم تا زمان به دنیا آمدن این نوزاد، قاسم را حفظ کند.
روز بیستم بهمن ۵۷ را هیچگاه فراموش نمی‌کنم؛ ماه آخر بارداری‌ام بود. منزل پدر همسرم در نیروی هوایی جایی که جنگ خیابانی به اوج خودش رسیده بود قرار داشت. قاسم می‌خواست در تظاهرات و مبارزه حضور داشته باشد ولی از سوی دیگر نگران من بود. برای رفتن به منزل پدر همسرم باید عرض خیابان تهران نو را طی می‌کردیم و با توجه به شلیک گلوله و توپ مجبور بودیم سینه‌خیز برویم. من با همان وضعیتی که داشتم سینه خیز خودم را به آن سوی خیابان رساندم و همراه قاسم به منزل پدرش رفتیم. وقتی او از بابت من آسوده خاطر شد همراه برادرش به خیابان رفت و تا صبح در خیابان بودند.
هنوز دو سال از انقلاب نوپای ایران نگذشته بود که حمله صدام به ایران جنگ ۸ ساله‌ای را به ایران تحمیل کرد. آن روزها همه برای دفاع از کشور سراز پا نمی‌شناختند و مردان با بدرقه خانواده راهی جبهه می‌شدند. افتخارسادات آل داود از آن روزها و چشم انتظاری طولانی برای بازگشت همسرش از جنگ گفت.
با شروع جنگ قاسم به‌ عنوان راننده آمبولانس راهی جبهه شد و خاطرات زیادی نیز از جبهه برای ما تعریف می‌کرد. یکی از این خاطرات مربوط به انتقال اجساد عراقی‌ها به پشت خط بود. همیشه این خاطره را با خنده برای ما تعریف می‌کرد. هنگام انتقال اجساد عراقی‌ها به پشت خط در بین راه و در تاریکی هوا یکی از آنها که بیهوش شده بود داخل آمبولانس به هوش آمده و با زدن به شیشه از قاسم می‌خواست تا توقف کند. در آن تاریکی شب قاسم بدون توجه به حرف های این عراقی بسرعت خودش را به بیمارستان رساند و آن عراقی را تحویل دیگر رزمند‌ه‌ها داد. او به شوخی می‌گفت آن عراقی مرده بود اما چون بدنش گرم بود هنوز متوجه مرگ نشده بود. همیشه از معجزاتی که در جبهه اتفاق می‌افتاد برای ما می‌گفت.
صدایی که ماندگار شد
روزهایی که جعبه جادویی تنها دو شبکه داشت دیدن اخبار یکی از اولویت‌های بسیاری از خانواده‌ها بود. اخباری که گوینده آن قاسم افشار با همان چهره جدی و صدایی پرانرژی آنها را به اطلاع مردم می‌رساند. وقتی حس کرد رفتن به صدا و سیما یک تکلیف شرعی است بسرعت به‌ عنوان مجری و گوینده خبر انتخاب شد. همسر قاسم افشار که در رفتن او به صدا و سیما نقش داشت از آن روزها و مخالفت خانواده همسرش قبل از انقلاب برای رفتن او به رادیو و تلویزیون این گونه گفت: قبل از انقلاب وقتی قاسم ۱۸ ساله بود یک بار در تست صدا شرکت کرد و پذیرفته شد. از آنجا که خانواده مذهبی داشت مادرش مخالفت کرد و گفت می خواهی بروی همکار خواننده‌های طاغوتی بشوی. قاسم احترام زیادی برای پدر و مادرش قائل بود و وقتی مخالفت آنها را دید از رفتن به صدا و سیما منصرف شد. بعد از پیروزی انقلاب وقتی اعلام شد صدا و سیما گوینده و مجری جذب می‌کند به او اصرار کردم و گفتم اکنون دو سال از پیروزی انقلاب می‌گذرد و این تکلیف شرعی است و باید دوباره تست صدا و تصویر بدهی. مثل همیشه مخالفت کرد اما من دست بردار نبودم و با اصرار زیاد در آخرین فرصت فرم مربوطه را پر کردیم و فرستادیم. روزی که قرار بود از او تست بگیرند همه مدیران شبکه و تهیه کننده های برنامه‌های مختلف صدا و سیما حضور داشتند و در پایان تست برای همه برنامه‌ها از کودک و نوجوان تا ورزش و سیاسی و ایدئولوژی انتخاب شد. افشار کار خود را با اجرای برنامه‌های ایدئولوژی آغاز کرد اما من معتقد بودم که قاسم برای گویندگی اخبار مناسب است ولی خودش تمایلی نداشت ولی مدتی بعد برای گویندگی اخبار شهرستان‌ها انتخاب شد. آن روزها کسی که برای گویندگی خبر سراسری انتخاب می‌شد باید از فیلترهای سخت و زیادی عبور می‌کرد. به خاطر استعداد و تسلط خوبی که داشت بسرعت در گویندگی خبر پیشرفت کرد و به‌ عنوان گوینده الف همراه با محمدرضا حیاتی اخبار سراسری می‌گفتند. دفتر امام خمینی(ره) نظر خاصی روی قاسم افشار داشتند و هر بار وقتی قرار بود سخنان امام(ره) یا نامه و بیانیه‌ای از سوی دفتر ایشان در اخبار گفته شود اعلام می‌کردند که افشار باید آن را قرائت کند و اگر شیفت او هم نبود باید به صداوسیما می‌رفت و آن خبرها را می‌خواند. زمانی که امام(ره) از میان ما رفتند قرار بود مثل همیشه ایشان خبر را اعلام کنند اما آن روز حالش دگرگون شد و نتوانست این خبر را بخواند و این وظیفه بر عهده آقای حیاتی گذاشته شد. بعد از امام(ره) نیز اخبار مربوط به رهبر معظم انقلاب و دفتر ایشان را نیز افشار قرائت می‌کرد.
وی درباره نوع برخورد مردم با افشار گفت: مردم او را خیلی دوست داشتند و خبرهایی را که او قرائت می‌کرد به دل مردم می‌نشست و می‌پذیرفتند. وقتی مائده دختر کوچکم در سن ۱۰ سالگی از میان ما پرکشید این همدردی مردم و نامه‌هایی که آنها برای ما فرستادند باعث شد تا بتوانیم با این غم بزرگ کنار بیاییم. مردم با ارسال نامه‌های زیاد با من و همسرم همدردی کردند. همه آن نامه‌ها را به یادگار نگه داشته‌ام. یکی از آنها را که همیشه به یاد دارم مربوط به خانواده‌ای لکوموتیورانی بود که همه اعضای خانواده با ما همدردی کرده بودند. مردم در کوچه و خیابان به ما محبت داشتند و به او ابراز علاقه می‌کردند. قاسم کارمند سازمان پژوهش در وزارت علوم بود و در کنار آن در صدا و سیما گویندگی می‌کرد. به کارش اعتقاد خاصی داشت و همیشه با وضو در استودیوی خبر حاضر می‌شد. او در کنار کار توجه خاصی به دخترانش داشت. می‌گفت من هم در قبال بچه‌ها وظیفه دارم و با وجود آن که من خانه دار بودم و می‌بایست همه وقتم را برای بچه‌ها می‌گذاشتم اما قاسم به سهم خودش به درس و مشق بچه‌ها رسیدگی می‌کرد. زمان‌هایی که در استودیوی خبر حضور داشت برای مستوره و مائده مسأله ریاضی طرح می‌کرد و هر جایی که می‌خواستیم برویم خودش ما را می‌رساند. برای این که بیشتر در کنار ما باشد گاهی اوقات قبول نمی‌کرد که اخبار ساعت ۹ شب را بگوید و می‌گفت برای اخبار ساعت ۹ باید تا ۱۰ شب در صدا و سیما بمانم و زمانی به خانه می‌رسم بچه‌ها خواب هستند و دوست ندارم لذت بودن کنار بچه هایم را از دست بدهم.
راز سر به مهر
علاقه مردم به قاسم افشار به اندازه‌ای بود که چند روز غیبت او در زمان پخش اخبار باعث می‌شد تا مردم نسبت به این غیبت کنجکاو شوند. سال ۸۸ و غیبت ناگهانی او در اخبار صداوسیما سؤال بزرگی را در ذهن همه مردم شکل داد. همه به‌ دنبال پاسخی برای این سؤال بودند اما خود او سکوت پیشه کرد و هیچگاه لب به سخن بازنکرد. این راز تا آخرین لحظات زندگی‌اش باقی ماند و او طی این سال‌ها هیچگاه دعوت صدا و سیما برای حضور در برنامه‌های مختلف حتی به‌عنوان میهمان را نیز نپذیرفت. همسر قاسم افشار اما ناگفته‌هایی از آن سال بیان کرد. ناگفته‌هایی که حکایت از اعتقاد بزرگ این مرد داشت. قاسم همیشه می‌گفت گویندگان اخبار رسالتی همچون پیامبران دارند و باید پیام آور حقیقت و درستی باشند و ما به‌ عنوان گویندگان خبر باید اخبار درست را به مردم منتقل کنیم. او برای اعتماد مردم به صدا و تصویرش ارزش زیادی قائل بود و ترجیح داد تا همه وقت و توان خود را در مؤسسه خیریه هداه الابرار که خودش بنا نهاده بود صرف کارخیریه و مدرسه‌سازی کند. مدارسی که او همراه با خیرین مؤسسه در مرز افغانستان، چهارمحال و بختیاری، ایلام، سرپل ذهاب، بسطام و حتی منطقه ۱۲ تهران ساخت به یادگار مانده‌اند. ما هم برای دلیل سکوت او در کناره‌گیری از صداوسیما احترام می‌گذاریم و این راز همچنان سربه مهر باقی خواهد ماند.
بابایی که با همه فرق داشت
این که دختر بابا باشی افتخاری است که شاید همه دخترها آن را با همه وجود بیان نکنند اما مستوره افشار آن را با عشق بیان می‌کند و می‌گوید پدر همه چیز من بود و واقعاً با همه پدرها فرق داشت. وقتی خودم را شناختم او را در حال خدمت‌رسانی دیدم. بعضی آدم‌ها در زندگی خیلی پررنگ هستند و اثرگذاری بیشتری دارند. بابا در زندگی من خیلی پررنگ بود. در هر زمینه‌ای که می‌خواستم می‌توانستم به او تکیه کنم. درباره هر موضوعی که می‌پرسیدم اطلاعات داشت و می‌توانست راهنمایی کند. مثل یک دوست مهربان بود و سعی می‌کرد تا با جدیدترین دستاوردهای علمی آشنا شود. علاقه زیادی به مطالعه داشت و به من می‌گفت حضرت علی(ع) به یارانش می‌گفت در هر زمینه‌ای سؤالی دارید و اطلاعاتی می‌خواهید از من بپرسید قبل از این که مرا از دست بدهید. پدر همین جملات را برای من تکرار می‌کرد و می‌گفت در هر زمینه‌ای سؤال یا ابهامی‌ داری از من بپرس قبل از این که مرا از دست بدهی. دوران کودکی تصور می‌کردم که بابای هر کسی در تلویزیون خانه خودشان است و وقتی در خانه خاله می‌دیدم که پدرم در قاب تلویزیون آنها مشغول خواندن خبر هست تعجب می‌کردم.
در میهمانی‌ها وقتی همه بچه‌ها کنار پدرشان بودند من تصویر پدر را در تلویزیون غرق بوسه می‌کردم و با افتخار به همه می‌گفتم این پدر من است. او همیشه جملات زیبا و قشنگی را که مطالعه می‌کرد برای من می‌نوشت.
یکی از این جملات این بود که خطرناک ترین جای دنیا رختخواب است زیرا ۹۰ درصد مردم در همین رختخواب از دنیا می‌روند. او در خطرناک ترین جای دنیا و در حالی که لبخند بر لب داشت قبل از طلوع آفتاب از بین ما رفت. او و مادرم قرار گذاشته بودند هر کدام زودتر از دنیا رفت خانه ابدی‌اش کنار مزار مائده باشد. پدر بیشتر از همه ما دلتنگ مائده بود و نزد او رفت. به خاطر علاقه‌ای که به خواهرم داشتم و می‌دانستم پدر هم خوشحال خواهد شد نام دخترم را مائده انتخاب کردم تا یاد او همیشه برای ما زنده بماند. می‌خواهم راه پدر را در مؤسسه خیریه‌ای که بنا نهاده بود ادامه بدهم و می‌دانم که مثل همیشه بازهم می‌توانم به او تکیه کنم.»
منبع: روزنامه ایران

ارسال نظر