رد پای خبر در هویت من

چند وقتی می‌شد که بابا مریض بود. قندش رفته بود بالا و انگشت شست پایش را قطع کرده بودند. همه دگرگون بودیم و حال خوشی نداشتیم. آن روزها تازه 20 ساله شده بودم و در سرپرستی اصفهان یکی از روزنامه‌های سراسری کار می‌کردم.

چند وقتی می‌شد که بابا مریض بود. قندش رفته بود بالا و انگشت شست پایش را قطع کرده بودند. همه دگرگون بودیم و حال خوشی نداشتیم. آن روزها تازه 20 ساله شده بودم و در سرپرستی اصفهان یکی از روزنامه‌های سراسری کار می‌کردم. یک‌سالی می‌شد که حقوق نگرفته بودم و مدیر حسابداری آن روزنامه هرماه می‌گفت «مدارک بیمه‌ات رو فرستادیم تهران اما هنوز نیومده». اواخر بهار بود که به خاطر نتیجه انتخابات ریاست جمهوری خیابان‌ها شلوغ شده و درگیری پیش آمده بود. یادم می‌آید یک روز موقعی که داشتم می‌رفتم خانه در یکی از این درگیری‌ها گیر افتادم. چون از هر طرف که می‌رفتم میدان‌های اصلی را بسته بودند. آن موقع‌ها زاینده‌رود تازه بسته شده بود؛ اما به خاطر دارم برای اولین بار از دیدن منظره خشک بودنش ناراحت نشدم؛ چون باعث شد بتوانم از آن مخمصه بیرون بیایم و به خانه برسم. تمام فکرم پیش مامان و بابا بود. آن دوران برای من خیلی سخت سپری شد. همان روزها بود که بیشتر خبرنگارهای روزنامه‌ای که در آن کار می‌کردم و چندنفری از واحدهای دیگر به خاطر حقوق و بیمه‌ شکایت کردند و معلوم شد سر من بیش از همه کلاه رفته است چون نه حقوقی گرفته بودم و نه بیمه‌ای برایم رد شده بود. در جلسه اداره کار با کارگر و کارفرما، رئیس سابقم گفت حاضر است از این تاریخ به بعد برایم بیمه رد کند و یک چک هم بابت حقوقم داد که در موعد مقررش پاس نشد. البته هرگز هم بیمه‌ای برایم رد نکرد؛ اما من دیگر پیگیر ماجرا نشدم. مریضی بابا اوج گرفته و من فقط فکرم درگیر خوب شدنش بود. همان روزها خبر رسید به‌عنوان خبرنگار تیم والیبال بانوان باشگاه ذوب‌آهن انتخاب شده‌ام. قرار بود مسابقات باشگاه‌های آسیا در کشور اندونزی برگزار شود و این اتفاق برای من خیلی هیجان داشت. آخر من اولین خبرنگار بانوی اصفهانی بودم که به مسابقات برون‌مرزی اعزام می شد. خوب یادم است که در فرودگاه به خواهرم زنگ زدم و بغضم ترکید؛ اما بدتر از آن وقتی بود که هواپیما در «جاکارتا» نشست و وقتی موبایلم را روشن کردم یادم آمد دیگر آنتن نمی‌دهد. این فاصله غم عجیبی را توی دلم انداخت اما به خودم گفتم محکم باش و بهترین کار را انجام بده. انگلیسیم بد نبود اما تند تند حرف نمی‌زدم به همین خاطر بیشتر وقت‌ها می‌نشستم در لابی و با کارمندهای هتل انگلیسی حرف می‌زدم که ترسم بریزد. یک روز از هتل با ایران تماس گرفتم و با خانواده‌ام حرف زدم. بابا گفت «کی میای دختر؟» گفتم «زود؛ به شرطی که تا اومدم خودت پاشی و درو باز کنیا...»

از آن سفر برگشتم و دم در خانه که رسیدم مامان در را باز کرد و صدای بابا از داخل خانه می‌آمد که گفت بالاخره برگشتی؟... چند روز بعدازاین ماجرا یک روز بابا واسه همیشه رفت و داغش‌ را به دلمان گذاشت. آن موقع خیلی از اهالی رسانه به دیدنم آمدند. در تمام مراسم‌ها همکارانم حضور داشتند. حتی آن مدیرمسئولی که ازش شکایت نکرده بودم هم آمد و خیلی ناراحت شد چون نمی‌دانست بابا تمام این مدت مریض بوده است... نزدیک‌های چهلم بابا، روز خبرنگار بود و نمایشگاه مطبوعات. بچه‌ها تماس گرفتند که تو هم بیا. خیلی دل و حوصله نداشتم. سال قبل هم درگیر این مسائل بودم و به همین خاطر هیچ اثری برای جشنواره ارسال نکرده بودم. ولی رفتم مراسم تا همکارانی را که در روزهای سخت کنارم بودند تشویق کنم. هر بار که اسم یکی از بچه‌ها را اعلام می‌کردند خوشحال می‌شدم و با تمام وجود تشویقشان می‌کردم. تا اینکه یکباره اتفاقی افتاد که شوکه شدم. رسما چشم‌هایم گرد شد و شاخ درآوردم. آخر مجری در بخش تیتر اسم من را خواند؛ اما من که شرکت نکرده بودم! مجری دوباره تکرار کرد: «ما فوتبالیست‌های پابرهنه‌ایم.» معلوم شد یکی از همکارانم در اثرهای ارسالی‌اش، مطلبی که سال قبل مشترک نوشته بودیم را هم ارسال کرده و از اتفاق همان اثر قبول‌شده بود. با تمام وجود خوشحال بودم و فکر کردم مگر از این بهتر هم می‌شود؟ خیلی سال از آن ماجرا می‌گذرد. تا مدت‌ها ورزشی نویس بودم و سعی کردم تا جایی که می‌شود پیشرفت کنم. سپس تصمیم گرفتم چالش جدیدی را امتحان کنم و وارد حوزه جامعه شدم. اکنون دبیر سرویس جامعه‌ هستم، بیمه دارم و حقوقم را هرماه واریز می‌کنند. هر گزارشی که می‌نویسم انگار چالش جدیدی است. من این شغل را با تمام تلخی و شیرینی‌هایش دوست دارم و امروز بیش از هر روز دیگری جایگاهی که دارم برایم ارزشمند است چون به من هویتی داده که رد پای تمام خاطرات زندگی‌ام در آن پیدا است. هنوز مامان عکس آن لحظه جایزه گرفتنم در نمایشگاه مطبوعات را پیش خودش نگه‌داشته است. منم هر بار آن عکس را می‌بینم یاد آن شب می‌افتم. یاد آن خاطره می‌افتم. یاد... بابا می‌افتم. مطمئنم این کار، کار خودش بود...

*خبرنگار

ارسال نظر