زنان دربند؛ شهرزادهای قصه گو

از آخرین باری که اینجا بودم تغییر چندانی نکرده است. غیر از اینکه کارگاه اشتغال از آن اتاق‌های مجزا به یک سالن بسیار بزرگ با تجهیزات کامل و معماری امروزی منتقل‌شده است. آشپزخانه هنوز همانجا داخل حیاط است که افراد پرانرژی و شادتر را برایش انتخاب کرده‌اند تا زیر نظر سرآشپز خنده‌رو وعده‌های غذایی را تهیه کنند. از فاصله کارگاه و آشپزخانه به سمت ساختمان اصلی محوطه‌ای است که پشت آن فضایی به‌منظور آمفی‌تئاتر تجهیز و مسقف شده و اگر بودجه برسد بزودی قابل‌استفاده خواهد بود. مهدکودک با وسایل بازی و کف‌پوش اسفنجی رنگ‌ووارنگ، خوابگاه مادران با تخت‌های تاشوی دیواری و پرده‌های رنگی، ساختمان اصلی با آسانسوری که کلیدش را فقط کارکنان دارند و در ورودی آن به‌سوی طبقات مفروش باز می‌شود، سالن مشاوره مملو از افرادی است که برای دوره روان‌درمانی با موضوع «5 تله معیارهای غیرواقع‌بینانه» دورهم جمع شده‌اند. درمانگاه، کتابخانه و نمازخانه هم مرتب و منظم؛ تمیز و مطلوب و مطبوع هستند. فقط یک جای کار می‌لنگد. دیوار، دیواری بلند با حصاری بلندتر که مرزی ایجاد کرده است. دیواری که روزی چندین بار لعنت می‌شود و آرزوی نابود شدن خود را از دهان این‌وآن می‌شنود. دیواری بی‌گناه که آینه دق اهالی اینجاست. دیوار زندان زنان اصفهان...

از آخرین باری که اینجا بودم تغییر چندانی نکرده است. غیر از اینکه کارگاه اشتغال از آن اتاق‌های مجزا به یک سالن بسیار بزرگ با تجهیزات کامل و معماری امروزی منتقل‌شده است. آشپزخانه هنوز همانجا داخل حیاط است که افراد پرانرژی و شادتر را برایش انتخاب کرده‌اند تا زیر نظر سرآشپز خنده‌رو وعده‌های غذایی را تهیه کنند. از فاصله کارگاه و آشپزخانه به سمت ساختمان اصلی محوطه‌ای است که پشت آن فضایی به‌منظور آمفی‌تئاتر تجهیز و مسقف شده و اگر بودجه برسد بزودی قابل‌استفاده خواهد بود. مهدکودک با وسایل بازی و کف‌پوش اسفنجی رنگ‌ووارنگ، خوابگاه مادران با تخت‌های تاشوی دیواری و پرده‌های رنگی، ساختمان اصلی با آسانسوری که کلیدش را فقط کارکنان دارند و در ورودی آن به‌سوی طبقات مفروش باز می‌شود، سالن مشاوره مملو از افرادی است که برای دوره روان‌درمانی با موضوع «5 تله معیارهای غیرواقع‌بینانه» دورهم جمع شده‌اند. درمانگاه، کتابخانه و نمازخانه هم مرتب و منظم؛ تمیز و مطلوب و مطبوع هستند. فقط یک جای کار می‌لنگد. دیوار، دیواری بلند با حصاری بلندتر که مرزی ایجاد کرده است. دیواری که روزی چندین بار لعنت می‌شود و آرزوی نابود شدن خود را از دهان این‌وآن می‌شنود. دیواری بی‌گناه که آینه دق اهالی اینجاست. دیوار زندان زنان اصفهان...

قصه‌های سربه‌مهر

سال گذشته ازاینجا بازدید کرده بودیم و مسئول زندان تمام زیروبم‌های آن را نشانمان داده بود؛ اکنون مسئول جدید زندان بار دیگر همه را برایمان مرور کرد. می‌خواستیم بیشتر پای درد دل چند نفر از زنان محبوس بنشینیم و قصه‌شان را بشنویم. این عطش باعث شد در هنگام بازدید گفتگوهای کوتاهی داشته باشیم؛ مثلا با زن جوانی که در کارگاه آرایشگری مشغول بود صحبت کردیم که خیلی کوتاه پاسخ داد به جرم قتل همسرش زندان است و چشم امید به بخشش پدرشوهرش دارد. یا دانشجوی ترم آخر دکترا که در کتابخانه از محکومیت به دلیل ضمانت و بدهی مالی سخن گفت که مانع از ادامه تحصیلش شده بود. بیشترشان قربانی جرم حمل مواد مخدر توسط همسر یا ضمانت مالی برای نزدیکان خود بودند؛ اما اکنون فضای اینجا زندگی جدیدی را برایشان رقم‌زده و مسیر تازه‌ای را پیش رویشان قرار داده که برای برخی راهی پایدار و برای برخی تنها رؤیایی کوتاه است و بس. زنان اینجا خود دربند حصارند و قصه هایشان دربند گلوهای بغض‌کرده‌شان. انگار که اگر لب بگشایند شهر را سیل می‌برد. شهرزادهای دلشکسته با لبخندهایی که به‌واسطه دلگرمی‌ حاصل از رسیدگی‌های داخل زندان بر لبانشان نشسته، بسته به نوع محکومیت خود، به دامان زندگی چنگ زده‌اند و چشم امید به عفوهایی دارند که در اثر خوش‌رفتاری، حضور در کارگاه‌های اشتغال، فعالیت‌های پرورشی و کلاس‌های حفظ قرآن و نهج‌البلاغه ممکن است نصیبشان شود. این عفوها از مرخصی گرفته تا ملاقات خصوصی یا تخفیف در حکم‌های زندانیان متفاوت است. پای قصه دو نفرشان نشستم که هر دو به‌نوعی قربانی انتخاب‌های اشتباه خود شده‌اند و بار تاوان سنگین آن را نه‌تنها خود که فرزندان و خانواده‌شان نیز به دوش می‌کشد.

شهرزاد اول:

جوانی از صورت بدون آرایشش پیداست اما چندین تار موی سفید لابلای شفق گیسوانش عبور از 30 سالگی را خبر می دهند. جزو کسانی است که تعهدنامه کتبی امضا کرده و داوطلب شده تا داستانش را برای رسانه‌ها بازگو کند. تسلطی که بر مسائل حقوقی و مراحل مختلف قضایی پرونده اش دارد را مدیون تحصیل در کارشناسی حقوق است. البته در امتحانات ترم آخر دانشگاه بوده و به‌واسطه همکاری‌هایی که در زندان برایش انجام‌شده، این فرصت را پیداکرده که پیش از ورود به زندان فارغ‌التحصیل شود. وقتی از تنها زندگی کردن دختر بزرگش در خانه که تنها 14 ساله دارد می گوید و یا زمانی که به دختر کوچش اشاره می کند که قهرمان شناست برق غرور و افتخار از عمق چشمانش بیرون می ریزد. چون خودش زود ازدواج کرده و در 21 سالگی از همسرش که اعتیاد داشته جداشده ، مستقل شدن را هم یاد گرفته و هم به دخترانش یاد داده است. محکومیتش به دلیل حریق عمدی است. می‌گوید: «72 میلیون تومان باید پرداخت می‌کردم که در طول روند پرونده و تبدیل آن به نرخ روز 217 میلیون تومان شده است. دردسر از آنجا شروع شد که بعد از طلاقم با پسری آشنا شدم و رفت‌وآمد خانوادگی پیدا کردیم. اما به دلیل خیانتی که به من کرد رابطه‌ام را با او قطع کردم. او مدتی مزاحمم می شد وقتی دید حاضر به بازگشت نیستم دختر کوچکم را دزدید . من به جرم بچه دزدی از او شکایت کردم اما دوستی داشتم که می‌گفت این کار را نکن چون تو چیزهایی برای از دست داری اما او نه. به همین دلیل از شکایتم صرف‌نظر کردم؛ اما چند وقت بعد با من تماس گرفتند و گفتند برای پاره‌ای از توضیحات به آگاهی مراجعه کنم. آنجا به من گفته شد که باغی در اطراف اصفهان آتش‌گرفته و من جزو هشت نفر مظنونی هستم که فرد شاکی اعلام کرده است. شاکی همان پسری بود که دخترم را ربوده بود. آن زمان نتوانستم ثابت کنم که من در این ماجرا نقشی نداشتم و پنج سال پیش 28 روز بازداشت شدم؛ بنابراین سند گذاشتم و آزاد شدم و وکیلی گرفتم تا به کارم رسیدگی کند. پس از حکم نخست و تجدیدنظر و سپری شدن شش ماه یکی از مظنون‌ها اعتراف کرد که آتش‌سوزی کار او بوده است. من آن زمان اشتباه کردم. چون ادعای حیثیت کردم که به گوش شاکی رسید و او اعتراضی روی پرونده گذاشت. در ادامه فردی که اعتراف کرده بود آتش‌سوزی کار اوست، ادعا کرد این کار را با همدستی من انجام داده است. من شاهدی نداشتم که ثابت کنم در زمان وقوع این اتفاق آنجا نبودم.» بغضی که از آغاز قصه در گلویش چنگ انداخته بود بالاخره می‌ترکد و اشک‌هایش جاری می‌شود. با حسرت و اندوه بسیار ادامه می‌دهد: «دو سال حبس و یک سال تعزیری برایم در نظر گرفتند. به صورت خود معرف به زندان آمدم. پدرم پرستار و مادرم معلم است. پدرم وقتی ماجرا را فهمیده بود سکته کرد و نصف صورتش کج شد. چون خودش پرستار است در همان لحظه آمپولی به خود زده بود که باعث شد اتفاق بدتری برایش نیفتد. موقعی که به دیدنم آمده بودند ابتدا خواهرم گفت اگر بابا را دیدی نترس... با دیدن او پاهایم لرزید...». بغضش اکنون به سیل اشکی تبدیل‌شده و بر صورتش روان ‌می‌شود. ادامه می‌دهد: «ناراحتم. تاوان اشتباهم را نباید دختران بی‌گناه و خانواده‌ام پس می‌دادند. من فهمیدم هرکس زودتر شکایت کند برنده است. زندگی چک دونفره است...»

این جای ماجرا گریه امانش را می‌برد. دقایقی می‌گذرد تا دوباره به خود مسلط شود. از او می‌پرسم در این مدت از پسری که او را به اینجا رساند خبری دارد؟ پاسخ می‌دهد: «شنیده‌ام به جرم قتل فراری است. دلم خنک نشد و خوشحال نشدم اما فکر می‌کنم این انرژی کائنات بوده که او را دنبال کرده است. من اکنون بیشتر به زندگی خودم فکر می‌کنم و اینکه پس از گذران دوران محکومیت در کنار دخترانم قرار بگیرم. می‌گویند بعد از سپری شدن یک‌سوم دوران حبس می‌شود آزادی مشروط گرفت. امیدوارم این وضعیت شامل حال من شود. البته در اینجا به‌نظام خانواده احترام زیادی گذاشته می‌شود و مسئولان زندان نهایت همراهی و رسیدگی را نسبت به ما دارند. مشکلم فقط دوری از خانواده است...»

شهرزاد دوم:

47 ساله و خنده‌رو است. به نسبت درشت‌اندام و حرف که می‌زند رگه‌هایی از لهجه جنوبی‌اش را می‌توان شنید. با نگهبان که دختر جوانی است خوش‌وبش می‌کند. معلوم است باهم سلام و علیکی چندین ساله دارند. قصه‌اش را که جویا می‌شوم و جرمش را که می‌پرسم، درجا لبخند بر لبانش می‌خشکد. مکثی می‌کند و می‌گوید: «قصه من واقعا شنیدن دارد. جرمم حمل 140 گرم شیشه و هروئین است.» و دوباره چند ثانیه سکوت می‌کند تا بغض سمج و زودهنگامش را پایین بفرستد. نفسی تازه کرده و می‌گوید: «همسرم در زندان بود و یک‌میلیون و 300 هزار تومان به فردی بدهکار بود که درخواست کرد من پرداخت کنم؛ اما ظاهرا آن فرد گفته بود پول به دستش نرسیده و قرار شد من فیش واریز را برای او ببرم. چون گفت فیش را حضوری به او تحویل دهم. به محل خانه‌اش در زینبیه رفتم. در زدم و صدای خانمی را از پشت در شنیدم که گفت «بیا داخل.» گفتم نه. مرد آمد و فیش را گرفت. دوباره صدای آن زن آمد. مرد گفت که مادر مریضم است بیا داخل و به او سری بزن. من هرگز آن زن را ندیدم اما به مدت 10 روز در آن خانه گروگان بودم. ظاهرا پسرخاله این مرد در زندان با همسرم مشکل داشت و آنها تلافی‌اش را با گروگان گرفتن من جبران می‌کردند. به هر حیله‌ای که بود بعد از 10 روز از خانه خارج‌شده و به ملاقات همسرم رفتم. می‌دانستم آنها مرا زیر نظر دارند اما به شوهر گفتم که چه اتفاقی افتاد. در ادامه هم به مسئول حفاظت زندان ماجرا را گفتیم و آنها فردی را به من معرفی کردند که به‌صورت نامحسوس مرا دنبال می‌کرد تا دوباره قراری با گروگان گیرها بگذارم و از این طریق او را دستگیر کنند. این اتفاق افتاد و من با همسرم صحبت کردم که او هم مرا دلداری داد. این ماجرا بر روح و روانم اثر زیادی گذاشت و دیگر دلم نمی‌خواست به ملاقات همسرم بروم.» تا اینجای قصه رفته‌رفته آثار رعب و وحشتی که از مرور این اتفاقات در دلش افتاده بود در صورتش هم نمایان می‌شد و لرزش صدایش اوج می‌گرفت. درحالی‌که از دخترک نگهبان دستمالی درخواست می‌کرد، گفت: «مردی که دستگیر شد خلاف‌کار بود و می‌خواست این اتفاق را تلافی کند. یک روز به همراه دخترم سر پل زینبیه بودیم که چند نفر ما را به داخل یک خودرو هل داده و ربودند. در یک گاوداری محبوس شدیم و آنها مرا خیلی شکنجه دادند...» از او نمی‌خواهم که جزئیاتی از شکنجه‌ها بگوید. گریه بی‌امانی سر می‌دهد که فرسنگ‌ها فاصله بین اکنون و چهره خندان چند لحظه پیشش می‌اندازد. چند دقیقه نفس‌گیر سپری می‌شود و قصه از سر می‌گیرد: «آنها پس از چند روز آزار و اذیت از من خواستند که به ملاقات همسرم بروم و مقداری مواد هم دادند که در بدنم جاسازی کنم.گفتند بعد از ملاقات به تو می گوییم که مواد را کجا ببری و به شوهرت هم نباید چیزی درباره این ماجرا بگویی. می‌دانستم در داخل زندان ارتباطاتی دارند و می‌خواهند از این طریق مرا گیر بیندازند؛ اما چاره‌ای نداشتم چون دخترم را گروگان گرفته بودند. وقتی به ملاقات همسرم رفتم مرا بازرسی و سپس دستگیر کردند. چون به‌هرحال میزان زیادی مواد مخدر همراه داشتم. بازداشت شدم اما شنیدم بعد از 21 روز دخترم را آزادکرده‌اند. ابتدا برایم حکم اعدام داده شد و سپس به حبس ابد تقلیل پیدا کرد. حالا چهار سال است که در زندانم. شش ماه پیش خبر دادند حکمم شکسته شده و به 16 سال رسیده است. حتی الآن می‌توانم مرخصی هم بگیرم.» اشک‌هایش را پاک می‌کند. می‌پرسم از شوهرش خبر دارد؟ می‌گوید: «به دلیل فوت همسر اولم مطلقه بودم. با همسرم دومم عقد موقت بودیم. من در زندان بودم که مدت صیغه‌مان تمام شد.»

قصه‌ها تمام شدند. نمی‌دانم راست و دروغش چقدر است. یکی از مسئولان زندان می گوید همه حرفهایشان را باور نکنید. نمیدانم، متر و معیاری برای تشخیص و اندازه‌گیری آن ندارم؛ اما برای چند لحظه هم که شده معنی حسرت را از نزدیک لمس می‌کنم. از نزدیک و به فاصله یک دیوار به بلندای زمان...

ارسال نظر