اصغر فرهادی چطور شاکی شد؟

«مگه ما که داریم تو این مملکت زندگی می‌کنیم، آدم نیستیم؟»؛ این یکی از دیالوگ‌های فرامرز صدیقی در نقش آقای سپنتا در سریال «داستان یک شهر» است؛ مجموعه تلویزیونی تولید ١٩‌سال پیش به نویسندگی و کارگردانی اصغر فرهادی که این روزها از شبکه آی‌فیلم بازپخش می‌شود. صدیقی در این سریال نقش تهیه‌کننده برنامه در شهر را بازی می‌کند. او مردی است که همسرش سال‌هاست به خارج از کشور مهاجرت کرده و اصرار دارد او را هم پیش خودش ببرد. بخش قابل توجهی از زمان سریال به بگومگوهای تلفنی سپنتا با همسرش اختصاص دارد. نکته کلیدی ماجرا اینجاست که فرهادی در مقام سناریست، در تمام طول این مشاجره‌ها کنار مرد داستان ایستاده و موضع او را بر حق می‌داند. دیالوگ‌هایی که صدیقی در این سریال به زبان می‌آورد، مملو از جملات حماسی است که حس لزوم ماندن در وطن و مقابله با مشکلات را به بیننده القا می‌کند.

«مگه ما که داریم تو این مملکت زندگی می‌کنیم، آدم نیستیم؟»؛ این یکی از دیالوگ‌های فرامرز صدیقی در نقش آقای سپنتا در سریال «داستان یک شهر» است؛ مجموعه تلویزیونی تولید ١٩‌سال پیش به نویسندگی و کارگردانی اصغر فرهادی که این روزها از شبکه آی‌فیلم بازپخش می‌شود. صدیقی در این سریال نقش تهیه‌کننده برنامه در شهر را بازی می‌کند. او مردی است که همسرش سال‌هاست به خارج از کشور مهاجرت کرده و اصرار دارد او را هم پیش خودش ببرد. بخش قابل توجهی از زمان سریال به بگومگوهای تلفنی سپنتا با همسرش اختصاص دارد. نکته کلیدی ماجرا اینجاست که فرهادی در مقام سناریست، در تمام طول این مشاجره‌ها کنار مرد داستان ایستاده و موضع او را بر حق می‌داند. دیالوگ‌هایی که صدیقی در این سریال به زبان می‌آورد، مملو از جملات حماسی است که حس لزوم ماندن در وطن و مقابله با مشکلات را به بیننده القا می‌کند.

زنان قصه‌های فرهادی دیر زمانی است که گریزپایند. دو‌سال پیش از داستان یک شهر، او سناریست مجموعه به‌یادماندنی «روزگار جوانی» بود. بهزاد خداویسی در این سریال نقش عاقله‌مرد دانشجوها را بازی می‌کند. او به دختر همه چیز تمامی دل باخته که فقط یک مشکل بزرگ دارد؛ میل شدید به مهاجرت. اینجا هم خداویسی مخالف است و اینجا هم فرهادی تمام‌قد کنار او ایستاده. درنهایت کار به جایی می‌رسد که دختر (با بازی زهره فکور صبور) می‌رود و پسر در قامت یک قهرمان وطن‌دوست باقی می‌ماند. فرهادی‌ سال ٨٣ به همراه مانی حقیقی فیلمنامه کنعان را می‌نویسد. فیلمی که حقیقی کارگردانی‌اش می‌کند. آنجا هم قصه کم‌وبیش همین است. محمدرضا فروتن یک بیزینس‌من موفق است که در زندگی خانوادگی‌اش کنار ترانه علیدوستی به بحران خورده. زن با تمام وجود قصد مهاجرت دارد و توانسته از دانشگاه‌های خارجی پذیرش هم بگیرد، اما مرد مخالف است. اینجا هم فرهادی کنار مرد ایستاده و نهایتا زن به دلایل متافیزیکی ترجیح می‌دهد در ایران بماند. قصه کنعان از آن جهت جالب‌تر است که دیگر زن داستان یعنی افسانه بایگان که خارج از کشور یک خودکشی ناموفق داشته، به ایران برمی‌گردد، عاشق می‌شود و لبخند هم می‌زند. این اما ظاهرا آخرین حلقه از تداوم امیدهای فرهادی به زیستن در سرزمین پدری است؛ چه اینکه او در کارهای مشهور متاخرش، سیمایی دیگر از این رابطه را تصویر می‌کند.

جدایی نادر از سیمین، موفق‌ترین اثر کارنامه اصغر فرهادی و آخرین اپیزود از سال‌ها مهاجرت‌طلبی‌ زنان قصه او است. سیمین یا لیلا حاتمی به آب و آتش می‌زند که از این مملکت برود، اما نادر با بازی پیمان معادی مصر است که در ایران بماند. اینجا هم با همان تعارض دیرین درون‌خانوادگی در کارهای فرهادی مواجهیم، اما نکته اینجاست که این بار برخلاف گذشته آقای کارگردان حتی یک قدم هم به سمت کاراکتر مرد داستان متمایل نمی‌شود. او اینجا شاید برای نخستین بار نه‌تنها ماندن را تحسین نمی‌کند، بلکه در لایه‌های زیرین داستان بر ضرورت رفتن صحه می‌گذارد و حق را به جانب زن می‌گیرد. اگرچه فرهادی فیلمش را به صورت پایان باز تمام می‌کند، اما تقریبا همه بیننده‌ها حدس می‌زنند که دختر سرگردان در راهروهای دادگاه، عاقبت ادامه زندگی با مادرش را پذیرفته است. این انگار داستان واقعی یک «شهر» است؛ قصه‌ای که روزگار برای اصغرآقا نوشت و او را آکتور اولش کرد! این سیاهه بیشتر از آنکه سیر تطور دیدگاه‌های اصغر فرهادی باشد، شاید شرح‌حالی از نمایش ناامیدکننده برخی از ایرانیان در یک‌ونیم دهه گذشته است؛ حرکتی که نه‌تنها کارگردان نخبه ممکلت را برای ادامه کار به آنسوی مرزها سوق می‌دهد، بلکه باعث می‌شود حتی مجرم سابقه‌داری مثل شهرام جزایری هم به این فکر بیفتد و با پنهان شدن در بار عدس(!) دنبال خروج از مرزها باشد. هم‌داستانی فرهادی و جزایری، داستان غریبی است؛ ما دقیقا داریم با خودمان چه می‌کنیم؟
منبع: روزنامه شهروند

ارسال نظر