درد بی کسی (قسمت 1)
سال 1325 شمسی برای من شروع خاکستریترین رنگی بود که در طول زندگی نابسامانم تجلی کرد و اعلام نامیمون تولد من که در ماه عقرب آن سنه به وقوع پیوست.
سال 1325 شمسی برای من شروع خاکستریترین رنگی بود که در طول زندگی نابسامانم تجلی کرد و اعلام نامیمون تولد من که در ماه عقرب آن سنه به وقوع پیوست. سالها بعد وقتی بهتر فهمیدم و بیشتر درک کردم متوجه شدم ولادت من در آن سال مصادف شده بود با تعدادی مرگهای نابهنگام در فامیل و بیکار شدن پدرم که کارگر روزمزد شرکت نفت بود، همچنین ورشکستگی داییام در کسبوکار و طلاق دادن بزرگترین خواهرم یعنی فرزند اول خانواده توسط شوهرش. درباره این سال نحس زندگی که تولد نامیمون مرا گواهی میدهد حرفها بسیار است اما به همین بسنده میکنم که من هرگز در طول عمر شصتوهفتسالهام جشن تولد نداشتهام چراکه کسی دلش نمیخواست آن روز و سال خاکستری را بیاد بیاورد. یادم میآید در دوران کودکی هیچیک از فامیل و همسایگان اجازه نمیدادند فرزندشان با من بازی کند و زمانی که به مدرسه رفتم معلم ما که یک خانم بود مرا در آخرین نیمکت کلاس بهتنهایی نشاند و تأکید کرده بود همیشه آخرین نفری باشم که کلاس را ترک میکنم. آن روزها مرسوم بود یکی دو سال پس از تولد فرزندانشان شناسنامه به تاریخ روز برایشان میگرفتند تا دیرتر به خانه بخت یا خدمت سربازی بروند. طبق شناسنامهای که من دارم در سال 1327 و درست دو ماه پس از تولدم، پدرم برای دریافت شناسنامه به ثبتاحوال مراجعه کرده و در این مدت چون متوجه شده همهچیز من نحس و نامیمون است نام «حسرت» را برایم انتخاب کرده بود که برای انسان که اشرف مخلوقات است ثقیل به نظر میرسد!