درد بی کسی (قسمت 5)
روزهای بلند و گرم تابستان بهسرعت میگذشت و در یک چشم به هم زدن مدرسهها باز شد.
روزهای بلند و گرم تابستان بهسرعت میگذشت و در یک چشم به هم زدن مدرسهها باز شد. من و برادرم باید به مدرسه میرفتیم ولی خواهر دومم و برادر سوم که آخرین فرزند خانواده بود هنوز به سن مدرسه نرسیده بودند. بر اساس شناسنامه حالا ۱۲ ساله و در کلاس چهارم دبیرستان درس میخواندم اما سن واقعی من 14 سال بود. ثبتنام من و برادر دیگرم هم انجام گرفت، چون محل زندگیمان مشخص بود من به دبیرستان صارمیه رفتم و برادرم به کلاس اول دبستان وارد شد. پدرم که پس بازنشسته شدن و ورود به اصفهان دیگر حوصله کار کردن را نداشت خانهنشین شد و پس از چند ماه با تشخیص سرطان ریه در بیمارستان امید اصفهان بستری و قبل از عید نوروز وفات یافت و این اتفاق هم در تمام طول این سالها یکی از نشانههای نحس بودن تولد من یعنی حسرت بهحساب میآمد. حالا مرد این خانواده پنجنفره من بودم که علاوه بر ادامه تحصیل باید مراقب همهچیز باشم. تنها محل درآمد ما مستمری بازنشستگی پدرم بود که همه ماهه توسط مادرم از بانک دریافت و خرج میشد. هزینهها بالا بود و اعضاء خانواده بخصوص مادرم علاقه چندانی نشان نمیدادند که به ادامه تحصیل من کمک کنند چون با مرگ پدرم خاطره فراموششده نحسی حسرت دوباره زنده شده بود و درد بیکسی همچنان ادامه داشت. ناچار بودم راهی برای تأمین مخارجم پیدا کنم. در اینجا هم از وضعیت درسی خوبی برخوردار بودم، بخصوص زبان انگلیسیم در حد عالی بود بنابراین به جذب شاگرد خصوصی پرداختم و ساعات بیکاریم را به تدریس زبان انگلیسی خصوصی و فراگیری موسیقی میگذراندم. اندک علاقهام به نقاشی را افزایش دادم و با خرید رنگ و بوم بدون استفاده از کلاس و استاد به نقاشی رنگ و روغن و سیاهقلم پرداختم.