درد بی کسی (قسمت 6)
دیگر کاملاً غرق شهر زیبای اصفهان شده بودم که میتوانست جوابگوی کاوشگریهای من باشد و سکوت و تنهاییم را پر کند. یکسال تحصیلی در اصفهان گذشت و حالا این خانواده پنجنفره که تا سال قبل پدر داشتند تعطیلات تابستانی را بدون او و در کنار هم میگذراندند.
دیگر کاملاً غرق شهر زیبای اصفهان شده بودم که میتوانست جوابگوی کاوشگریهای من باشد و سکوت و تنهاییم را پر کند. یکسال تحصیلی در اصفهان گذشت و حالا این خانواده پنجنفره که تا سال قبل پدر داشتند تعطیلات تابستانی را بدون او و در کنار هم میگذراندند. یک نوجوان سیزدهساله مسئولیت پدری و بزرگتری خانواده را به عهده دارد درحالیکه درس میخواند و درس هم میدهد و ساعات بیکاریش را در خانه به نقاشی و نواختن گیتار میگذراند. آن زمان استعداد خدادادی فراوانی را که حسرت داشت کمتر جوانی حتی در شهر هنرپرور اصفهان کسب کرده بود. در دبیرستان نیاز به کتاب نداشتم بلکه وقتی دبیر درسی را میگفت بلافاصله اجازه میگرفتم و پای تختهسیاه میرفتم و همه درس را بهطور کامل بازگو میکردم. همکلاسیها از حضور این بچه آبادانی زرنگ و باهوش دل خوشی نداشتند چون با چهره تیرهرنگ خود توانسته بود دل مدیر و دبیران مدرسه را به دست آورد. خواهر بزرگم کماکان با شوهرش در کویت زندگی میکرد. بعضی وقتها همراه مادرم به تلفنخانه میرفتیم تا زنگی به او بزنیم و مادر و دختر چنددقیقهای بجای حرف زدن گریه کنند و حسرت با پوستی سیاه و چشمان درشت از حدقه درآمده مانند همیشه شاهد صحنههای غم و غصهای باشد که با تولد خودش شروع و در پایان با مرگ نابهنگام پدرش هنوز هم خاتمه نیافته است. اندرون من چیزی گواهی میداد مرگ پدر پایان دوران غمبار زندگی حسرت نیست بلکه این دوران کوتاه آرامشی است برای یک طوفان بزرگ.