درد بی کسی (قسمت 11)
اول تابستان بود ولی من نمیتوانستم به کویت بروم چون کانون بدون معلم گیتار و جاز میماند، بنابراین سه ماه دیگر را تحمل کردم تا هم رقمی به دستم بیاید و هم کلاس مدیر کانون بی معلم نماند و ضمناً هوای گرم و شرجی کویت هم بهتر شود.
اول تابستان بود ولی من نمیتوانستم به کویت بروم چون کانون بدون معلم گیتار و جاز میماند، بنابراین سه ماه دیگر را تحمل کردم تا هم رقمی به دستم بیاید و هم کلاس مدیر کانون بی معلم نماند و ضمناً هوای گرم و شرجی کویت هم بهتر شود. در این مدت بنا به درخواست آموزشوپرورش همراه اردوی مسابقات هنری دانش آموزان به رامسر رفتم و این اولین سفر من پس از ورود به اصفهان از آبادان در کشور خودم بود. شاید نمیبایست به کویت میرفتم و از خداوند چیزی را میخواستم که صلاح زندگی غمبار من نبود، شاید باید خودم و اقبال سیاهم را بهتر میشناختم و سعی میکردم زندگیام را در حاشیه نگهدارم. اما اینچنین نشد و جوانی که از بدو تولد خوشبختی و شانس و اقبال را لمس نکرده بود با دیدن یک نور امید سعی میکند آن را از دست ندهد و شرایط فعلی من مثل همان نور امید بود. پنجم مهرماه در کویت بودم. خواهرم و شوهرش در فرودگاه منتظر من بودند. آنها نمیدانستند میتوانم زبان انگلیسی را بهخوبی صحبت کنم. در مدت ششماهه پاییز و زمستان که در کویت بودم ضمن دریافت اقامه با ضمانت شوهر خواهرم توانستم شرکتی را تحت عنوان صادرات و واردات به ثبت برسانم. حالا با داشتن این مجوز قادر نبودم بیش از سه ماه خارج از کویت بمانم و باید حتی اگر 24 ساعت هم بود قبل از اتمام سه ماه اقامت در خارج از کویت خودم را به این شیخنشین میرساندم تا تذکره یا همان گذرنامهام مهر ورودی بخورد و پسازآن میتوانستم بلافاصله آنجا را ترک نمایم و به هر جای دیگر از دنیا که میخواستم بروم