درد بی کسی (قسمت 14)
نمردیم و دیدیم حسرت هم میتواند آدم باشد و نقش بزرگتر خانواده را بازی کند! سخت بود اما به خاطر شادی روح پدر پذیرفتم و از رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل گذشتم تا خانواده را سرپرستی کنم.
نمردیم و دیدیم حسرت هم میتواند آدم باشد و نقش بزرگتر خانواده را بازی کند! سخت بود اما به خاطر شادی روح پدر پذیرفتم و از رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل گذشتم تا خانواده را سرپرستی کنم. برای رسیدن به این منظور نیاز بود از فکر ازدواج هم خارجشده و ادامه تحصیل در داخل را نیز به فراموشی بسپارم، قانون مدت اقامهام در خارج از کویت افزایش مییابد حالا میتوان هر شش ماه یکبار سری به کویت و شرکت کوچکم بزنم و اکثر اوقات را در ایران باشم و زندگی خانواده بیسرپرست خودم را مدیریت کنم. برای رسیدن به این منظور در آن سالها اولین بوتیک را در مرکز شهر و در بهترین نقطه دایر کردم که دو برادرم اوقات بیکاری را در آنجا سپری کرده و ضمن تحصیل رسم کاروکاسبی را هم بیاموزند و خودم ضمن سرپرستی مغازه، اجناس مورد لزومشان را مستقیماً از کویت وارد میکردم و به کار مربیگری موسیقی در کلوپ دانش آموزان ادامه میدادم. بچهها روزبهروز بزرگتر میشدند و خانه کوچک و قدیمی جایی برای رشد و نمو آنها نداشت بهناچار آستینها را بالا زده و زمینی بزرگتر خریداری و یک خانه با سالن پذیرایی و چند اتاق در آن ساختم و همه را به آنجا منتقل نمودم. روزها از پی هم سپری میشد و هرروز و شبم در رفع مشکل برای ادامه زندگی موفق خواهر و برادرانم میگذشت. پس از دو سال تلاش که ساخت خانه جدید به اتمام رسید و مستقر شدیم برای اینکه کسی ناراحت نباشد سند آن را به نام زنی زدم که در تمام طول زندگیاش طعم مادر بودنش را نچشیده بودم.