درد بی کسی (قسمت 15)
تدریس در کلاسهای مختلف موزیک، اداره کردن بوتیک و سرکشی به کارهای شرکت در کویت ولع خانواده را هرروز بیشتر میکرد.
تدریس در کلاسهای مختلف موزیک، اداره کردن بوتیک و سرکشی به کارهای شرکت در کویت ولع خانواده را هرروز بیشتر میکرد. خواهر و برادرانم بزرگشده بودند و میخواستند بهتر و مرفهتر زندگی کنند و چون کاری نمیدانستند فشارشان بر دوش من بود، مادر نیز همچون گذشته از آنها طرفداری میکرد و خانهای را هم که بنامش کرده بودم حق مسلم خود میدانست. برادر کوچکتر از خودم که اهل درس خواندن نبود و هرروز را در گوشهای با دوستان میگذراند مدرسه را رها و به خدمت سربازی رفت و حالا باید هزینههایش را نیز در سربازخانه تأمین میکردم. رفتار مادر و خواهر و برادر آخری که هر دو دانشآموز بودند خصمانهتر شده بود. آنها به پیشرفتها و تلاشهای شبانهروزی من حسادت میورزیدند و مادر نیز سرسختانه از آنها پشتیبانی میکرد و من همچنان خود را متعهد میدانستم نیازهایشان را تأمین کنم. تنها کسانی که مرا درک میکردند دوستانی بودند که تعدادشان به انگشتان یک دست هم نمیرسید اما نهایت لطف و گذشت را درباره من روا میداشتند. سالهای بیکسی همچنان ادامه داشت و من بیستوپنجساله بودم و این امر، رفتار و اخلاق مرا تحت تأثیر منفی قرار میداد. برای تأمین هزینه سنگین این خانواده به درآمد بیشتری نیاز داشتم بنابراین دعوت یکی از کابارههای شهر را برای راهاندازی ارکستر شبانه آن پذیرفتم. حالا شبها از ساعت 9 تا ۲ بعد از نیمهشب در این کاباره به خوانندگی و نوازندگی جاز مشغول بودم و ارکستر آن را نیز سرپرستی میکردم. چون زبان انگلیسی و عربی را بهخوبی میدانستم با دیگر گروههای هنری خارجی شاغل در آن کاباره نیز ارتباط برقرار کردم و دراینبین یکی از خوانندگان زن خارجی شیفته رفتار و کردار و بخصوص صدا و هنر من شد تا جاییکه از من خواست با او ازدواجکرده و به ایتالیا مهاجرت کنم.