درد بی کسی (قسمت 19)
نگاهی توأم با شرم و نگرانی به آقای مدیر انداختم و درحالیکه سعی میکردم آرامش خودم را حفظ کنم گفتم: بسیار خوب، بفرمایید چه مشکلی پیشآمده؟
نگاهی توأم با شرم و نگرانی به آقای مدیر انداختم و درحالیکه سعی میکردم آرامش خودم را حفظ کنم گفتم: بسیار خوب، بفرمایید چه مشکلی پیشآمده؟ گفت: ببین حسرت بین من و شما علاقه خاصی ایجادشده اما این امر نباید باعث سوءتفاهمهای نابجا در محیط کار شود، خواهر شما مدتی است عصرها با یکی از جوانان عضو کاخ سخت مشغول دردودل میشود و این صحبتهای خیلی صمیمانه زیاد طول میکشد و سبب جلبتوجه دیگر اعضاء میشود. از شما میخواهم به ایشان تذکر بدهید این امر به من ارتباطی ندارد ولی در محیط کاری مشکلاتی را به وجود خواهد آورد که کنترلش سخت میشود. داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم! خواهر من و این حرفها؟ خونم به جوش آمده بود. مدیر که حال مرا دید یک لیوان آب از پارچ روی میزش ریخت و به من داد که بخورم و بعد گفت: این را به شما نگفتم که مشکل تازهای ایجاد شود بلکه میخواستم روشنتان کنم که شب در خانه و در جمع خانوادگی، خیلی دوستانه با او صحبت کنید تا قضیه در کمال آرامش و خیروخوشی خاتمه یابد. نمیدانستم چه بگویم، سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم. روی یکی از مبلهای اتاق مدیر نشستم و سرم را در میان دو دستم گرفته و فشار دادم. پیش خودم گفتم: خدایا از جان این حسرت چه میخواهی که اجازه نمیدهی لحظهای آرامش داشته باشد؟ بیستوهفت سال از عمرم میگذرد اما دریغ از ثانیهای آرامش و احساس امنیت. سرم را بلند کردم و به مدیر گفتم: بسیار خوب. امشب مسئله را در محیط خانه و با حضور مادرم حل خواهم کرد.