درد بی کسی (قسمت 25)
مانده بودم که شماره تلفن دفتر یا منزل چه کسی را روی این کاغذ بنویسم تا به او اطلاع دهند میخواهیم حسرت را از بیمارستان مرخص کنیم.
مانده بودم که شماره تلفن دفتر یا منزل چه کسی را روی این کاغذ بنویسم تا به او اطلاع دهند میخواهیم حسرت را از بیمارستان مرخص کنیم. پرستار که شاهد تفکر عمیق من بود، گفت: اگر نمیتوانی بنویسی بگو تا من برایت بنویسم. گفتم: میتوانم اما نمیدانم تلفن چه کسی را بنویسم. پرستار گفت: پدر یا مادر، خواهر یا برادر، خلاصه هرکسی که به تو نزدیک است و ترا دوست دارد. برای اولین بار در مقابل یک غریبه و بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد، نمیتوانستم جلوی آن را بگیرم. حتی در زمان فوت پدرم هم اینچنین افسرده و نالان نشده بودم. پرستار که حال مرا دید، گفت: اشکالی ندارد بهتر است استراحت کنی تا حالت بهتر شود، این قلم و کاغذ را کنار تختت میگذارم تا هر وقت خواستی شماره را بنویسی و بالا فاصله از اتاق خارج شد. اشک امانم را بریده بود. آرامآرام تمام گونهام را فراگرفت و شروع به ریختن روی لباسم کرد. صدایی از حلقومی بیرون نمیآمد اما اشک همچنان جاری بود. انگار غدهای بود که سالها در انتظار ترکیدن مانده بود و حالا با یک حرف پرستار راه خودش را برای بیرون آمدن از چشمان حسرت پیدا میکرد. احساس عجیبی تمام وجودم را فراگرفته بود. درد بیکسی را در بندبند اعضای وجودم حس میکردم، دلم میخواست فریاد بزنم و خدا را در هرکجا هست صدا کنم.