درد بی کسی (قسمت 26)

بیست‌وهشت سال تنهایی و غربت در میان جمع آدم‌هایی کههمیشه خود را حق‌به‌جانب می‌دانستند تابه من امرونهی کنند و طلبکار باشند سخت است.

بیست‌وهشت سال تنهایی و غربت در میان جمع آدم‌هایی کههمیشه خود را حق‌به‌جانب می‌دانستند تابه من امرونهی کنند و طلبکار باشند سخت است.من ارث پدر هیچ‌کس را نخورده بودم اما همه‌کسانی که تا این لحظه ریالی خرج من نکرده‌اندخود را طلبکار ابدی من می‌دانند. دیگر نمی‌خواهم حسرت باشم بلکه آرزو دارم همهحسرت مرا بخورند. کافی است از این بیمارستان خارج شوم، کاری می‌کنم کارستان که همه‌کسانیرا که تا امروز خود را ارباب من می‌دانستند جیره‌خوار خود کنم. شماره ابراهیم راحفظم، قلم و کاغذ را برمی‌دارم و هر دو شماره کلوپ و منزل ابراهیم را روی آن می‌نویسمو بالای تختم می‌گذارم. خسته‌ام می‌خواهم بازهم بخوابم. بوی خوش غذا در خواب‌وبیداریبه مشامم می‌رسد. چشمانم به‌سختی از هم باز می‌شود. شبهی را که کنار تختم رویصندلی نشسته می‌بینم بیشتر دقت می‌کنم، خودش است، ابراهیم، تنها دوست و همکاری کهبیشتر از همه به من نزدیک است. دستش را روی پیشانیم می‌گذارد و آرام می‌پرسد:بهتری؟ سرم را به علامت تأیید تکان می‌دهم. می‌پرسد: چی شد که این‌جوری شدی؟ حوصلهحرف زدن را نداردم بازهم سرم را تکان می‌دهم، پرستار به کمک می‌آید و می‌گوید: بلندشو و سوپت را بخور که مرخص شدی.

ارسال نظر