درد بی کسی (قسمت 27)
این بار بهسرعت چشمهایم را باز میکنم و بهصورتپرستار خیره میشوم، متوجه میشود از حرفش وحشت کردهام، بنابراین دوباره تکرار میکندگفتم: بلند شود سوپت را بخور باید مرخص شوی. احساس کردم کس دیگری هم در اتاق استنگاهم را بهسوی دیگر برگرداندم.
این بار بهسرعت چشمهایم را باز میکنم و بهصورتپرستار خیره میشوم، متوجه میشود از حرفش وحشت کردهام، بنابراین دوباره تکرار میکندگفتم: بلند شود سوپت را بخور باید مرخص شوی. احساس کردم کس دیگری هم در اتاق استنگاهم را بهسوی دیگر برگرداندم. ابراهیم مانده بود و مثل همیشه لبخندی دلنشین برلب داشت. دست گرمش را روی شانه سردم میگذارد و میگوید: باید برویم، حالت خوب است.ماشین جلوی در بیمارستان پارک شده و منتظر من و شماست و این بار چون مرا سالم میبینداز شوق و شعف با صدای بلند میخندد. کاسه سوپ را از داخل سینی روی میز تخت برمیداردو قاشق را داخل کاسه میبرد درحالیکه سعی دارد آن را پر کند، همراه با کاسه بهطرفدهان من میآورد که چکههایش روی ملحفه تخت نریزد. احساس گرسنگی میکنم بنابراینآماده میشوم تا به کمک ابراهیم ناهارم را بخورم. پرستار از اتاق خارج میشود، من میمانمبا نزدیکترین دوستم که در این چندساله از برادر هم صمیمیتر بوده است. او از دردهایبیدرمان من خبر دارد. روزهای خوبی را باهم داشتیم اما حالا کمتر میتوانیم در کنارهم باشیم. کاسه سوپ تقریباً خالیشده است. دیگر نمیتوانم بخورم. ابراهیم آن راداخل سینی میگذارد و دست مرا میگیرد تا از جایم بلند شوم. سرم کمی گیج میرودولی بااینحال سعی میکنم از جایم بلند شوم. حالا لباسهایم را پوشیده و منتظرمابراهیم از حسابداری بیمارستان برگردد تا باهم بهسوی خانهای برویم که هیچکس درآنجا انتظار مرا نمیکشد. آری خانهای که مادر، برادرها و خواهرم در آن زندگی میکنندو من همیشه نفر مزاحم بودهام.