درد بی کسی (قسمت 30)
این بلبل سرگشته بعدازآن به اصفهان میآید تا با درگذشت پدر سرگشتگیاش شدت یابد. وقتی فکرش را میکنم در این دنیا بعد از خدا بهجز ابراهیم کس دیگری را ندارم که به او متکی باشم او هم پس از ازدواج فرصت کمتری دارد تا به دردودل های من گوش کند.
این بلبل سرگشته بعدازآن به اصفهان میآید تا با درگذشت پدر سرگشتگیاش شدت یابد. وقتی فکرش را میکنم در این دنیا بعد از خدا بهجز ابراهیم کس دیگری را ندارم که به او متکی باشم او هم پس از ازدواج فرصت کمتری دارد تا به دردودل های من گوش کند. اینجاست که حسرت میماند و حسرت که خود بگوید و خود بشنود همچون کسانی که در حصر تیمارستانها هستند. دلم میخواهد کسی بیدار بشود و یک لیوان چای به من بدهد. حالا که همه خوابند و اگر بیدار هم بودند حتماً یادشان نمیآمد که به خاطر همین یک لیوان چای بیقابلیت بود که دو روز قبل مرا راهی بیمارستان کردند. آرام از جایم بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. فلاکس چای مادر همیشه پر است. چراغخواب هال، فضای آشپزخانه را روشن کرده اما برای اطمینان درب یخچال را باز میکنم تا نور لامپ آن روشنایی بیشتری به من بدهد. فلاسک مشکی روی سنگ سفید ظرفشویی برق میزند. از جاظرفی لیوانی برمیدارم و پر از چای میکنم. عطر آن روح خستهام را نوازش میدهد. دو حبه قند از قندان برمیدارم و در یخچال را میبندم. لیوان به دست و آرام و بیصدا بهسوی اتاقم میروم. همهجا سکوت حکمفرماست و تنها صدای مزاحم همان تیکتاک ساعت است که فرصت نمیدهد کسی به خود بیندیشد! هنوز به وسط هال نرسیدهام که درب اتاق باز میشود. مادر است که زل زده. وقتی چشمش به من و لیوان چای میافتد میگوید.