درد بی کسی (قسمت 34)
آری. حسرت برای اولین بار در زندگی از کاری که میخواست انجام بدهد کاملاً راضی بود. تمام عمرش یعنی از دوازدهسالگی هرچه درآورد خرج کسانی کرد که برایش هیچ احترام و ارزشی قائل نبودند.
آری. حسرت برای اولین بار در زندگی از کاری که میخواست انجام بدهد کاملاً راضی بود. تمام عمرش یعنی از دوازدهسالگی هرچه درآورد خرج کسانی کرد که برایش هیچ احترام و ارزشی قائل نبودند. حالا میخواهد کاری را تنها برای رضای خدا انجام دهد، شاید روح طوفانیاش آرامش پیدا کند. برای همان خدایی که او را اینگونه خار و ذلیل آفریده تا نزدیکترین کسانش لقب نحسی را برایش انتخاب کنند که عمری او را رنج دهد. آقای مدیر هنوز در فکر غوطهور بود، باور نمیکرد در این روزگار وانفسا کسی پیدا شود و چنین پیشنهادی به او بدهد. دوباره به من نگاه کرد و پرسید: مطمئن هستی که تعارف نمیکنی؟ بلافاصله گفتم: بله مطمئن هستم. همین فردا دست دخترت را بگیر و به اداره گذرنامه برو تا در اولین فرصت به آمریکا برویم. من قصد داشتم بروم حالا شما را هم با خودم میبرم تا تکلیفتان روشن شود. از جا بلند شد و این بار درحالیکه بیمهابا و همچون باران پاییزی آرام وبی صدا اشک میریخت مرا در آغوش گرفت و چون بچهها سرش را روی شانهام گذاشت. گرمای قطرات گریههای یک پدر دردمند و مستأصل را بر روی رگهای گردنم احساس میکردم. بغضش ترکیده بود و هقهق میکرد تا نالههای درونش به ضجههای دردمندانه تبدیل شود و دردهایش التیام یابد اما من که باران بهاری سرشک را ندیده بودم امروز از یک پدر نیازمند نه آزمند آموختم، مثل همیشه و درنهایت سکوت و درست مثل باران پاییزی آرام و بیصدا ولی این بار از درون گریه میکردم، تازه فهمیدم همه عقدههای درونم اینک به سرطانی عظیم تبدیل شده است که شاید اینگونه سکون یابد.