درد بی کسی (قسمت 37)

مردم چقدر به یکدیگر محبت می‌کنند. باور کنید از جانبدوستان خوب شانس آورده‌ام. او هم یکی از همین رفقای دوران نوجوانیم بود که حالا درفرودگاه لس‌آنجلس با اتومبیل کرایسلر سفیدرنگش به استقبال ما می‌آمد.

مردم چقدر به یکدیگر محبت می‌کنند. باور کنید از جانبدوستان خوب شانس آورده‌ام. او هم یکی از همین رفقای دوران نوجوانیم بود که حالا درفرودگاه لس‌آنجلس با اتومبیل کرایسلر سفیدرنگش به استقبال ما می‌آمد. مستقیم بهخانه ویلایی او رفتیم. در مسیر راه توضیح می‌داد و اصرار می‌کرد که روزهای اول رادر ویلای بزرگ ما بمانید و اگر ناراحت بودید شما را به هتلی نزدیک بیمارستان خواهمبرد. راست می‌گفت، ویلای آن‌ها مثل یک قصر در وسط باغی سرسبز قرار داشت و او کههنوز مثل من مجرد بود در این محل و در کنار پدر و مادر پیرش زندگی می‌کرد. اینخانه اشرافی چهارده اتاق داشت و همچون یک هتل مجهز بود. پدر و مادرش به‌قدری ازدیدن یک همسایه قدیمی و میهمانان هم‌وطنشان خوشحال و شادمان شدند که بی‌اختیار اشکاز چشمانشان جاری شد. درست می‌گفت اینجا از هتل هم بهتر است. دو خدمتکار سیاه‌پوستکه پیدا بود زن و شوهر هستند در این ویلا کار می‌کردند، یک باغبان پیر هم از صبحتا عصر به فضای سبز و نظافت محوطه آن می‌رسید. دوست و همسایه دوران کودکی ونوجوانیم هرروز صبح به محل کارش که شرکت بزرگی بود و در آنجا مدیریت می‌کرد، می‌رفتو رأس ساعت ۵ عصر به خانه ‌برمی‌گشت. چند روز اول را به استراحت و آشنایی بیشتر بامحیط و بخصوص پدر و مادرش گذراندیم. حالا دیگر این گروه چهارنفره با صاحبخانهصمیمی شده بودند و خود را جزئی از آن‌ها می‌دانستند.

ارسال نظر