درد بی کسی (قسمت 40)
امروز سومین روزیست که دختر در بخش سرطان بیمارستان بستری است. پدر و مادر درماندهاش که سعی میکنند آرام باشند بهجز آب و چای و تعداد محدودی بیسکویت آنهم به اصرار من و اعضاء خانوادهدوستم که تمام شبانهروز را در کنار آنها بودیم چیزی نخوردهاند.
امروز سومین روزیست که دختر در بخش سرطان بیمارستان بستری است. پدر و مادر درماندهاش که سعی میکنند آرام باشند بهجز آب و چای و تعداد محدودی بیسکویت آنهم به اصرار من و اعضاء خانوادهدوستم که تمام شبانهروز را در کنار آنها بودیم چیزی نخوردهاند. مادر آرام گریه میکند و پدر مرتب در محوطه garden ویلا سیگار میکشد تنها کاری که از من ساخته است تماشای تلویزیون و نواختن گیتار اسپانیش دوستم است که برای دکور روی دیوار سالن پذیراییاش نصبکرده و کوک هم ندارد و خارج میزند. بعضی وقتها به حیاط سرسبز ویلای دوستم و کنار پدر و مادرش که اکثر اوقات روی صندلیهای تابدار مینشینند و بدون اینکه کلامی باهم حرف بزنند به باغ پر گل نگاه میکنند میروم و چندکلمهای باهم خوشوبش میکنیم. هردوی آنها پیر و فرتوت هستند و صبح تا شب بر روی این صندلیها مینشینند. پیداست تنها درگذشتهها سیر میکنند و به دوری از وطن میاندیشند. بعضی وقتها از یادآوری ذهنی خاطرهای میخندند و گاهی اخمهای چروکیدهشان در هم میرود. در این سه روز حتی یک تلفن هم از بیمارستان به ویلا نشد اما در عوض مادر دختر بارها از من خواست که زنگی بزنم تا با دخترش صبحت کند ولی هر بار که تماس میگرفتم آنطرف خط ضمن عذرخواهی به خاطر حضور دختر در قرنطینه اجازه صحبت کردن را نمیدادند و این برخورد سرد و بیعاطفه غربی پدر و مادر را بیشتر مشوش میکرد. آنها سخت دلشوره تنها فرزندشان را داشتند و من نیز که در این میان قرارگرفته بودم احساس نگرانی میکردم و بدم نمیآمد به بیمارستان بروم و سروگوشی آب بدهم.