درد بی کسی (قسمت 41)

پانزده روز به همین منوال گذشت و در این مدت تنها دو بار توانستم از مسئولان بخش سرطان موافقت بگیرم که پدر و مادر دختر از پشت شیشه بخش قرنطینه فرزندشان را ببینند و پس از بازگشت از این دیدار جانسوز ساعت‌ها آه و ناله و گریه و زاری می‌کردند.

پانزده روز به همین منوال گذشت و در این مدت تنها دو بار توانستم از مسئولان بخش سرطان موافقت بگیرم که پدر و مادر دختر از پشت شیشه بخش قرنطینه فرزندشان را ببینند و پس از بازگشت از این دیدار جانسوز ساعت‌ها آه و ناله و گریه و زاری می‌کردند. هرروز از آن‌ها می‌خواستم تا به‌اتفاق گشتی در شهر بزنیم که شاید روحیه‌شان عوض شود ولی هر بار یک جواب مشخص می‌شنیدم و آن این بود: ما برای گردش و تفریح به آمریکا نیامده‌ایم. بالاخره قرار شد روز بعد عازم بیمارستان شویم. چون دوستم مثل هرروز سرکار بود از من خواست تا اتومبیل را برداشته و همراه پدر و مادر دختر به بیمارستان برویم. این اولین بار بود که می‌خواستم در آمریکا آن‌ها با یک اتومبیل کرایسلر که همچون کشتی بود رانندگی کنم. راستش کمی می‌ترسیدم اما چاره‌ای نبود. پس از صرف صبحانه پدر و مادر دختر را که عجله و ذوق فراوان همراه با دلشوره ای خاص داشتند سوار کردم و از همان مسیری که در سه نوبت گذشته رفته بودم به‌سوی بیمارستان حرکت کردم. سعی داشتم در کمال آرامش رانندگی کنم که خدای ناخواسته حادثه‌ای در کشور غریب پیش نیاید. خیابان‌ها خلوت بود چون مردم این وقت روز همه سرکارهایشان هستند. پس از یکساعت به بیمارستان رسیدیم و بعد از متوقف کردن اتومبیل در پارکینگ توسط آسانسور به طبقه بالا رفتیم، مسئول شیفت پرستاری گفت: باید منتظر آمدن دکتر برای ویزیت بیمار باشید که اگر اجازه داد از بخش ترخیصش کنیم. آنچه نشان می‌داد عملیات پزشکی برای دختر خاتمه یافته بود و حالا باید مرخص شود اما در چه شرایطی؟

ارسال نظر