درد بی کسی (قسمت 43)
لحظهای مکث کرد. زبانش بندآمده بود.
لحظهای مکث کرد. زبانش بندآمده بود. بالکنت و دستپاچگی و نوعی وحشت گفت: بله بله و رزیدنت ایرانی حرفهایش برای پزشک ارشد ترجمه کرد. پزشک پیر که از بالای عینک تهاستکانیاش به دستپاچگی چهره وحشتزده مدیر نگاه میکرد درحالیکه لبخند میزد گفت: دخترتان سالم است. تمام آثار سرطان در خون او محوشده. حالا میتوانید او را ببرید و بعد بهسرعت حرکت کرد و اینترن ها و رزیدنتها که هرکدام میخواستند خودشان را به استاد برسانند و سؤال پیچش کنند کریدور را ترک کردند. پدر و مادر آن دختر حالا به یکدیگر خیره شده بودند و نمیدانستند چه باید بکنند درحالیکه صورتشان پر از اشک بود. آنها که برای اولین بار پس از سه سال شادی و شعف را در وجود خود احساس میکردند، بیاختیار همدیگر را در آغوش گرفته و سر بر شانه یکدیگر گذاشتند و زارزار و با صدایی بلند گریه میکردند. درست مثل کسانی که قرنها در انتظار یک محرک برای ریزش اشک باشند. نمیدانستم چه باید بکنم. پرستارها هاجوواج مانده بودند، در غرب خالی از روح و عاطفه و اینهمه احساسات رقیق! دستوپایم را گمکرده بودم، بهجز همسو شدن با این زن و شوهر رنجدیده و گریه کردن با صدای بلند کار دیگری از دستم برنمیآمد و این دومین بار بود که طعم گریه کردن واقعی و ارزشمند را در طول زندگیام میچشیدم. با اصرار پرستاران بهسوی پدر و مادر آن دختر رفتم و از آنها خواستم محوطه بخش را ترک کنند و بهسوی در خروجی راهنماییشان کردم. هوای بیرون روبه سردی میرفت اما قلب ما سه ایرانی در غربت چنان گرم شده بود که برودت هوا را احساس نمیکردیم و برای چند لحظه به یکدیگر خیره شده بودیم. در هیچ زمانی در تنگنای خدمت به غیر خانواده قرار نگرفته بودم. بسیار لذتبخش بود و آرامشی دلپذیر به من میداد اما نمیدانستم لحظات را چگونه باید طی نمود و نقش خود را بهخوبی اجرا کرد.