درد بی کسی (قسمت 44)

ایستادن‌ها کم‌کم طولانی می‌شد. خودمان را به قسمت ترخیص بیمارستان رساندیم اما مسئول آن بخش گفت: هنوز مجوز مرخصی صادر نشده. باید منتظر باشید تا پیجتان کنم.

ایستادن‌ها کم‌کم طولانی می‌شد. خودمان را به قسمت ترخیص بیمارستان رساندیم اما مسئول آن بخش گفت: هنوز مجوز مرخصی صادر نشده. باید منتظر باشید تا پیجتان کنم. به سالن بزرگی که پر از جمعیت همراهان برای ترخیص بود رفتیم و روی نیمکت‌های چوبی سفیدرنگ آن نشستیم. دلم هوس چای یا قهوه‌ای گرم کرده بود. از پدر و مادر دختر پرسیدم: آیا شما هم مایل هستید باهم قهوه‌ای بخوریم تا کمی آرام شویم؟ هردوی آن‌ها که بعد از روزهای طولانی خاکستری حالا کمی روشن ‌شده بودند، سرشان را به علامت رضایت تکان دادند. از جا بلند شدم و به‌طرف بوفه کوچکی که گوشه سالن و روی آن کلمه Coffee درشت حک‌شده بود رفتم و با سه فنجان قهوه برگشتم. سینی را روی میز جلوی نیمکت گذاشتم و یکی از فنجان‌ها را برداشتم. پدر و مادر آن دختر هنوز مه و مات بودند. گویا اصحاب کهف هستند که از خواب سیصدساله بیدار شده‌اند و با خود می‌اندیشند اینجا دیگر کجاست؟! تمام این روزهای اقامت در آمریکا را میان خوف‌ورجا طی کرده بودند. باورشان نشده بود که دخترشان شفا یافته، باورکردنی هم نبود پس از چهارده روز اقامت در بیمارستان آمریکایی یک بیمار با سرطان خون که همه پزشکان ایرانی از او قطع امید کرده بودند با پای خودش از ریکاوری بیرون بیاید درحالی‌که وجودش خالی از آفت سرطان شده باشد! لحظه‌ها به‌کندی و سخت می‌گذشت و من که هیچ نسبتی با این خانواده نداشتم، اوج دلهره را حس و صدای ضربان قلب خودم را به‌وضوح می‌شنیدم.

ارسال نظر