درد بی کسی (قسمت 45)
هزاران کیلومتر با کسانی که میتوانستند کمک و راهنمایم باشند فاصله داشتم. پیش خود فکر میکردم کاش ابراهیم در کنارم بود و مرا دلداری میداد.
هزاران کیلومتر با کسانی که میتوانستند کمک و راهنمایم باشند فاصله داشتم. پیش خود فکر میکردم کاش ابراهیم در کنارم بود و مرا دلداری میداد. حرفها و لبخندهای او همیشه برایم داروی آرامشبخش بود. من اینجا هم همان حسرتم، کوهی از غم و غصه و نگرانی برای دختری که تنها نیست، پدر و مادرش در با او هستند و که در کنار این زن و مرد و دختر مستأصل از بیماری سرطان رنج میبرد. حالا مرخص میشود و نوید سلامتی دوباره را برای آنها به ارمغان میآورد. بهزودی همگی سوار هواپیما میشویم و دوباره به ایران برمیگردیم، به جاییکه آنها بهسوی زندگی خود میروند و من به دام کسانی که در انتظار دیدنم نیستند بلکه وقتی وارد خانه میشوم اول به دستهایم نگاه میکنند که پر است یا خالی و اگر مثل همیشه باری همراه داشتم مشتاق دیدن درون چمدانم هستند که چه چیزهایی برای سوغات آوردهام. اما این بار تصمیم گرفته بودم با دست خالی به خانهای برگردم که هیچوقت جایی برای روح سرگردان من در آنجا نبوده است. دختر درحالیکه همان لباسی را به تن دارد که موقع رفتن به بخش قرنطینه پوشیده بود، از راهروی روبرو پیدایش میشود. دستش در دست پرستاری سفیدپوش است که به او کمک میکند تا قدم بردارد. پدر و مادرش بهسرعت بهسوی او میروند اما پرستار اجازه نمیدهد نزدیکش شوند و چیزهایی میگوید که آنها متوجه نمیشوند. نزدیکتر میروم و به پدر و مادر دختر میگویم نباید نزدیک او بروید چون ممکن است میکروبهایی از شما به او منتقل شود. آنها خودشان را عقب میکشند تا پرستار و دخترشان بهطرف سالن انتظار بیمارستان بروند و آنگاه من و پدر و مادرش پشت سر آنها حرکت میکنیم.