درد بی کسی (قسمت 47)
نفسها در سینهها حبس شده. بامتانت و آرامش خاصی قدم برمیداریم. ناخواسته بیاد شعر سهراب سپهری میافتم «به سراغ من اگر میآیید نرم و آهسته بیایید».
نفسها در سینهها حبس شده. بامتانت و آرامش خاصی قدم برمیداریم. ناخواسته بیاد شعر سهراب سپهری میافتم «به سراغ من اگر میآیید نرم و آهسته بیایید». از فکر خودم خندهام میگیرد. به نظر میرسد تنها فرد هوشیار این گروه چهارنفره من باشم، پدر و مادر هنوز درگیر یک شوک باورنکردنی پیرامون نجات معجزهآسای فرزندشان هستند و دختر که تمرکز کافی ندارد و این ضایعه براثر استفاده چهاردهروزه از داروهای مختلف است، پدر یک دست دختر و مادر دست دیگرش را گرفتهاند تا به او کمک کنند که زمین نخورد. آسانسور در پارکینگ توقف میکند و هر چهار نفر پیاده میشویم، با قدمهای شمرده و آرام بهسوی اتومبیل کرایسلر دوستم که در گوشهای پارک شده میرویم. قبل از رسیدن این خانواده خوشبخت درها را برایشان باز میکنم تا سوار شوند و بعد بهآرامی بهسوی خروجی پارکینگ میرانم. پدر و مادر همهچیز را فراموش کردهاند و خودشان را محکم به دخترشان چسباندهاند، انگار میترسند که اگر رهایش کنند سرطان دوباره به سراغش بیاید. از آینه هر سه آنها را که روی صندلی عقب نشستهاند نگاه میکنم و به خوشبختی آنها غبطه میخورم، کاش پدری داشتم که زنده بود و مادری که باور میکرد اگرچه نامم حسرت است اما فرزند او هستم و اینچنین مرا دوست میداشت و محکم به خود میچسباند تا وجودش را بهتر حس کنم. کاش من هم سرطان داشتم و در عوض آنچه که از عمرم باقی بود مابین پدر و مادرم مینشستم و آنها دنیایی از محبت را نثارم میکردند.