درد بی کسی (قسمت 48)

مثل همیشه بی‌اختیار غرق افکاری می‌شوم که همیشه با من است اما همه این آرزوها سرابی بیش نبود و نیست. امروز تنها می‌توانم در کنار چنین خانواده‌ای بودن اغنا شوم.

مثل همیشه بی‌اختیار غرق افکاری می‌شوم که همیشه با من است اما همه این آرزوها سرابی بیش نبود و نیست. امروز تنها می‌توانم در کنار چنین خانواده‌ای بودن اغنا شوم. آرام‌آرام به‌سوی خانه دوستمان در لس‌آنجلس می‌رانم و سعی می‌کنم به‌دقت به تابلوهای راهنمایی نگاه کنم که حادثه‌ای پیش نیاید. به ویلای دوستم می‌رویم تا دختر چند روزی در آنجا استراحت کند و پس از کسب موافقت مجدد پزشک ارشد بیمارستان راهی ایران شویم. شاید برای اولین باراست که احساس می‌کنم توانسته‌ام کاری کنم که با همه وجود به آن نیاز داشتم. می‌اندیشم که پولم را جایی خرج کرده‌ام که به من آرامش و نشاط درونی هدیه می‌کند. می‌دانم که این خانواده به دید دیگری مرا می‌نگرند و اینجاست که خودم هم به خودم حسادت می‌ورزم. روحم در حال پرواز در آسمان‌هاست. خودم را به خدا نزدیک تراز همیشه می‌بینم. احساس می‌کنم برای اولین بار است که صدای مرا شنیده و برای التیام زخم‌های چرکین قلبم، التیامی حواله کرده است. در طول بیست‌وهشت سال زندگی‌ام هیچ‌وقت چنین سکون و آرامشی را بیاد ندارم. دختر چشم‌هایش را بسته و پدر و مادر او با دیدگانی گشاده او را می‌نگرند. مادرش هر بار به صدای تنفس‌های آرام او گوش می‌دهد و سرش را روی سینه او می‌گذارد تا ضربان قلبش را حس کند. پدر نبضش را می‌گیرد تا از زنده‌بودنش اطمینان داشته باشد. آن‌ها در فرزندشان ذوب‌شده‌اند و فراموش کرده‌اند هزاران کیلومتر از خانه و کاشانه خود دورافتاده‌اند.

ارسال نظر