درد بی کسی (قسمت 52)
برادرانم ساکت بودند و فقط گوش میدادند.
برادرانم ساکت بودند و فقط گوش میدادند. مادر خلاف این نظر را داشت و با تمسخر میگفت: کدام دختری حاضر است به چهره سیاه و دماغ بزرگ و صورت نکره او نگاه کند؟ برادرم کوچکترم معتقد بود دخترهای امروزی فقط به پول مرد نظر میکنند، کاری به قیافهاش ندارند. اما کوچکترین برادر و عزیزدردانه مادر مثل همیشه مرتب میان حرفشان میپرید و میگفت: اشتباه میکنید. حتماً مشکل بزرگی در کارهایش پیداشده که ما را فراموش کرده. اصلاً میدانید کجا رفته بود؟ این بار سفرش کوتاه شد. هیچوقت بعد از یک ماه از کویت برنمیگشت. حالا که یک ماه نشده برگشته. حتماً جای دیگری رفته. اول باید بفهمیم کجا و با چه کسی رفته تا بعداً بتوانیم قضاوت کنیم. مادرم گفت: راست میگوید. حالا بیدارش میکنم تا باهم ناهار بخوریم و در ضمن از او میپرسیم کجا بوده و ته تویش را درمیآوریم. مادرم از خواهرم خواست که میز ناهار را آماده کند تا او هم غذا بکشد و بعد به سراغ بیدار کردن من بیاید. باید خودم را آماده کنم تا جوابی سربالا به حرفهای آنها بدهم که متوجه نشوند با چه کسانی و به کجا رفتهام در غیر این صورت این مادر و دختر و برادرانم آبروریزی میکنند و احتمال زیاد دارد پای ابراهیم را هم وسط بکشند و به سراغ مدیر کانون و خانواده درمانده او هم میروند. چه روزهای آرامی داشتم. درست است که استرس بیماری آن دختر در سرزمین بیگانه کمی رنج داشت اما نفس کار برایم آرامشبخش بود. میدانستم وجدانم آرام است که صاحبش از همهچیز خود گذشته تا اگر بتواند خانواده دردمندی را التیام بخشد. میدانستم برای اینکه بتوانند از من حرف دربیاورند رفتار و لحن کلامشان را عوض خواهند کرد.