درد بی کسی (قسمت 53)

باید عجله نداشته باشم تا به آنچه درباره‌اش فکر کرده‌ام، مطمئن شوم و بالاخره این‌چنین شد. چند لحظه بعد صدای ضرباتی به در اتاق بگوش می‌رسد.

باید عجله نداشته باشم تا به آنچه درباره‌اش فکر کرده‌ام، مطمئن شوم و بالاخره این‌چنین شد. چند لحظه بعد صدای ضرباتی به در اتاق بگوش می‌رسد. صبر کردم تا دوباره بزند این بار محکم‌تر زد، مثل آدم‌هایی که تازه از خواب بیدار شده‌اند گفتم: بله. مادرم با صدایی مهربان جواب داد: حسرت پسر ارشدم، مرد خانه‌ام، بیا بیرون ظهره ناهار هم آماده‌شده. پیش خودم گفتم: آره مادر. می‌دانم خیلی دوستم داری و تنها به همین دلیل ناهار برایم تدارک دیده‌ای حالا خدمت می‌رسم. از جایم بلند شدم و مثل کسانی که نشنیده باشد دوباره پرسیدم: کیه چه‌کار دارید؟ مادرم صدایش را نازک‌تر کرد و گفت: آقا حسرت منم مادرت. می‌خواستم بگویم ناهار آماده‌شده و همگی منتظر شما هستیم تا در کنار هم‌غذا بخوریم. به روی خودم نیاوردم که حرف‌هایشان را شنیده‌ام. در را باز کردم و از اتاق خارج شدم. خواهرم میز قشنگی چیده بود. روی یکی از صندلی‌ها نشستم و بدون توجه به بقیه مشغول خوردن باقالا پلو با ماهی شدم. به‌رسم خوزستانی‌ها قلیه ماهی هم درست کرده بودند. همه کسانی که قلباً چشم دیدن حسرت را هم نداشتند چند لحظه به من نگاه کردند و بعد دور میز نشستند و مشغول کشیدن غذا در بشقاب‌هایشان شدند. مادر آرام پرسید: آقا حسرت نگفتی کجا بودی؟ خوش گذشت؟ با کی بودی؟ بدون اینکه سرم را بلند کنم همان‌طور که مشغول خوردن بودم زیر لب گفتم: بد نبود. چند لحظه بعد دوباره مادرم پرسید: الحمدالله که خوش گذشته ولی نگفتی کجا رفته بودی؟ بازهم زیر لبی گفتم: همان‌جا که همیشه می‌رفتم. مادرم بلافاصله پرسید: پس چرا این دفعه دست‌خالی برگشتی؟ قاشق و چنگال را داخل بشقاب گذاشتم و درحالی‌که از پشت میز بلند می‌شدم، جواب دادم: دلم می‌خواست.

ارسال نظر