درد بی کسی (قسمت 55)

همه‌چیز برای رفتن به محیطی که آرامش را به روح پریشانم بازمی‌گرداند، آماده می‌شود.

همه‌چیز برای رفتن به محیطی که آرامش را به روح پریشانم بازمی‌گرداند، آماده می‌شود. خانه آقای مدیر کانون در کوچه‌پس‌کوچه‌های یکی از محله‌های قدیمی شهر قرارگرفته که پیدا کردن آدرس آن خیلی مشکل است اما حالا پشت در چوبی قهوه‌ای‌رنگش ایستاده‌ام که میوه‌های نارس درخت خرمالو از بالای آن چشمک می‌زنند. دسته‌گلی در دست راست و جعبه‌ای شیرینی در دست چپ و مانده بودم با کدام دستم شاسی زنگ بالای در را فشار بدهم؟ جعبه را روی سکوی سنگی پشت در می‌گذارم و شاسی زنگ را فشار می‌دهم. چند لحظه بعد آقای مدیر در را باز می‌کند، وقتی مرا می‌بیند اول متعجب می‌شود. پیداست انتظار دیدن مرا نداشته ولی بلافاصله خنده‌ای بر لبانش جاری‌شده و می‌گوید: به‌به همسفری خوب آقای حسرت عزیز، خوش‌آمدید، صفا آوردید، بفرمایید داخل و از جلوی در کنار می‌رود تا من وارد شوم. در را می‌بندد و با صدای بلند همسرش را صدا می‌زند تا خبر ورود مرا بدهد. خانم آقای مدیر چادر سفیدی بر سر دارد و در پله‌های ورودی ساختمانی کوچک که وسط حیاط است ایستاده و می‌خندد. این زن و شوهر از وقتی‌که در بیمارستان لوس‌آنجلس از سلامتی دخترشان مطمئن شدند، خنده از صورتشان محو نشده است. از پله‌ها بالا می‌روم و جعبه شیرینی و گل را به خانم آقای مدیر می‌دهم. تشکر می‌کند و می‌گوید: چرا زحمت کشیدید، شما خودتان گل هستید. این‌گونه ادبیات برای حسرت تازگی دارد، چون اولین بار است به او آرامش می‌بخشد.

ارسال نظر