درد بی کسی (قسمت 58)

غرق افکار شیرین خود بودم و دلم نمی‌خواست آن فضا را ترک کنم چون قبلاً مشابهش را درک نکرده و بیاد نمی‌آوردم. دوست داشتم این فرصت ناب و تازه تا ابدیت ادامه می‌یافت.

غرق افکار شیرین خود بودم و دلم نمی‌خواست آن فضا را ترک کنم چون قبلاً مشابهش را درک نکرده و بیاد نمی‌آوردم. دوست داشتم این فرصت ناب و تازه تا ابدیت ادامه می‌یافت. هوای آن خانه قدیمی پر از عشق و عطر عاطفه بود، شمیمی که در تمام طول عمر استنشاقش نکرده بودم. همسر آقای مدیر درست روبرویم ایستاده بود و یک سینی در دست داشت شاید این توقف دقایقی طول کشیده باشد. آری درست همان مدت‌زمانی که مرا به رؤیاهایم برده بود. عطر استکان چای داخل سینی از خلسه بیرونم آورد و تازه متوجه شدم که مرتب می‌گوید: بفرمایید حسرت جان، قابل شما را ندارد. تکانی به سر و چهره‌ام دادم تا از رؤیا خارج شوم و با دستپاچگی گفتم: معذرت می‌خواهم متوجه نشدم. آقای مدیر کنارم نشسته بود و بلافاصله دومین استکان چای را از سینی برداشته، روی میز و جلوی من می‌گذارد. نمی‌دانم چه قدر در خلسه رؤیایی خود غرق بودم اما از فاصله بین دو استکان چای مشخص می‌کرد در این مدت تنها سکوت بر سالن پذیرایی این خانه حکم‌فرما بوده است. صدای سلام کردن کسی مرا متوجه ورودی راهرو نمود. سرم را بلند کردم و دختر آقای مدیر را درست در ورودی راهرو دیدم. آری همان کسی که تا بیست روز قبل امیدی به زندگی‌اش نبود، امروز روی پای خود ایستاده درحالی‌که لباس حریر سبزی سرتاپایش را پوشانده است. بی‌اختیار از جایم بلند شدم و جواب سلامش را دادم. حالت پرنده‌ای در حال پرواز را داشتم که جایی برای فرود آمدن نمی‌یابد و همچنان سرگردان به این‌سو و آن‌سو می‌نگرد.

ارسال نظر