درد بی کسی (قسمت 59)
در روزهای گذشته چه در آمریکا و چه در ایران اینگونه به دختر آقای مدیر نیندیشیده بودم. احساس میکردم که او قسمتی از وجود من است که از من جداشده و روبرویم ایستاده است و تا امروز به این حقیقت نرسیده بودم.
در روزهای گذشته چه در آمریکا و چه در ایران اینگونه به دختر آقای مدیر نیندیشیده بودم. احساس میکردم که او قسمتی از وجود من است که از من جداشده و روبرویم ایستاده است و تا امروز به این حقیقت نرسیده بودم. این لحظات ناب را هرگز در زندگی گذشتهام بیاد نداشته و به خاطر نمیآورم. شاید خواب میدیدم؟ اما نه رؤیای صادقه ای بود که به حقیقت میپیوست، احساس میکردم در جهانی دیگر سیر میکنم. درست همچون دردمندی که به او آرام بخشی قوی تزریق کرده باشند. خودم را از همه گذشته دردناکم جدا میدیدم. دقایق دلچسبی بود، درست مثل طعم و عطر دلنواز عسلی از باغ بهشت که در دهان مزه مزه میکنی و دلت نمیخواهد هیچوقت تمام شود. حالا همه سرپا ایستادهاند و به فکر کسی نمیرسد تا تغییراتی درروند این ترافیک تضادها ایجاد نماید. بازهم مادر دختر به کمک جمعوجور کردن افکار میآید و از دخترش میخواهد تا روی مبلی بنشیند که خسته نشود، این رهنمون همه ما را از بنبست حادثه نجات میدهد. من هم مثل بقیه مینشینم اما نمیدانم چه بر سرم آمده که کنترل همه وجودم را ازدستدادهام. همچون بادکنکی پر از گاز هلیوم که در فضا رهاشده و تکیهگاهی ندارد و مغرب و مشرق از یادش رفته و جنوب و شمال را هضم نمیکند. کاش کسی پیدا میشد و سرنخ این بادکنک را میگرفت و به شاخه درختی سبز میبست تا همانگونه که در فضا متلاطم است لختی سکون داشته باشد. آری انگار آنکس که در انتظارش بودم پیداشده و سرنخ را گرفته اما به کجا خواهد بست، خدا میداند. شاید برای همیشه در دستانش نگه دارد و بهجایی نبندد که اگر اینگونه باشد مالک این بادکنک حیران که نامی جز حسرت ندارد هم اوست. اینجا دیگر آخرین ایستگاه سرگردانی است و باید پیاده شد.