درد بی کسی (قسمت 60)

همه نشسته‌اند اما کسی جرأت حرف زدن ندارد بااینکه هرکدام میلیون‌ها کلمه برای گفتن در ذهنشان آماده کرده‌اند و به دنبال فرصت مناسب می‌گردند.

همه نشسته‌اند اما کسی جرأت حرف زدن ندارد بااینکه هرکدام میلیون‌ها کلمه برای گفتن در ذهنشان آماده کرده‌اند و به دنبال فرصت مناسب می‌گردند. شاید هم اشتباه می‌کنم و این تنها من هستم که می‌توانم سال‌ها حرف‌های تازه بزنم ولی دیگران حرفی برای گفتن ندارند. این تنها حسرت بوده که گوش‌هایی جز ابراهیم برای شنیدن حرف‌هایش نداشته. می‌دانم که اگر شهامت داشته باشم می‌توانم برای همیشه سخنرانی کنم به شرطی که اشک‌های گرمم همچون رودی خروشان روان نباشد. آقای مدیر چراغ اول را روشن می‌کند و با سرفه‌ای ساختگی وارد معرکه می‌شود. همسرش می‌گوید: انگار آب به آب شده‌ای و سرماخوردگی سراغت آمده و بعد به‌سرعت رو به من می‌کند و ادامه می‌دهد: آقای ما هر وقت از مسافرت برمی‌گردد بیمار می‌شود. از صبح تا حالا نگران او بودم که حالا با این سرفه شروع سرماخوردگی‌اش را نشان داد. آقای مدیر حرف همسرش را قطع می‌کند و می‌گوید: نه نه اتفاقاً این دفعه سالم سالم هستم. این تک‌سرفه هم برای صاف کردن سینه و شروع صحبت بود که شما مهلت ندادید و نطق مرا کور کردید. همه باهم می‌خندیم و دختر خانواده به‌آرامی می‌گوید: آقا حسرت می‌خواستم از شما به خاطر همه زحماتی که برای من و خانواده‌ام کشیدید تشکر کنم. می‌دانم روزهای بدی را در آمریکا سپری کرده‌اید و حتی نتوانستید گشتی در آنجا بزنید. اگر نگرانی و استرس فراوان خانواده من شما را هم ناراحت کرده، همه ما را به بزرگی و عظمت روح خودتان ببخشید. علتش این بود که من تنها فرزند پدر و مادرم هستم و آن‌ها در طول سال‌های گذشته همیشه نگران بوده‌اند و برای یک سرماخوردگی ساده هم خودشان را به هر دری می‌زدند تا سلامتم را به دست بیاورم. او می‌گفت و من در عالمی دیگر سیر می‌کردم.

ارسال نظر