درد بی کسی (قسمت 64)
یادم نیست چه زمانی خوابم برد، بازهم صدای نواختن به در اتاق بیدارم کرد. دلم نمیخواست جواب بدهم اما میدانستم راحتم نمیگذارند و اعصابم را خطخطی میکنند.
یادم نیست چه زمانی خوابم برد، بازهم صدای نواختن به در اتاق بیدارم کرد. دلم نمیخواست جواب بدهم اما میدانستم راحتم نمیگذارند و اعصابم را خطخطی میکنند. با اکراه گفتم: بیدارم. مادرم بود، بازهم صدایش را نازک کرد تا بوی محبت بدهد، حسرت، مادر ظهر شده، بلند شو. برادرت صبح زود رفته حلیم و عدس با نان سنگک خریده. بااینکه دلم نمیخواست چشمم در چشم هیچکدامشان بیفتد اما برای اینکه دست از سرم بردارند و شکشان بهیقین تبدیل نشود جواب دادم: حالا میآیم. امروز دیگر همه هستند. یادم نبود که جمعه و روز تعطیل است. ساعت ۱۰ صبح را نشان میداد، سماور مثل همیشه غلغل میکرد و اعضاء خانواده طغیانگر دور میز نشسته بودند و پچپچ میکردند. پیدا بود توطئه بزرگی علیه من تدارک دیدهاند که منتظرم مانده تا باهم صبحانه بخوریم. به مادرم زیر لب سلام کردم، خواهر و دو برادرم با صدای بلند و کشیده و بهصورت دستهجمعی به من سلام کردند. مادرم جلوآمده و برای اولین بار پیشانی مرا بوسید و بعد از او خواهر و دو برادرم به ترتیب دست بر گردنم انداختند و صورتم را غرق بوسه کردند. داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم اما سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم و از این کار آنها متعجب نشوم. میدانستم نقشه بزرگی در سر دارند که اینگونه همه عقاید و عناد خود را نسبت به من نادیده گرفتهاند. هنوز از خواب بیدار نشده باید به سایه خودم هم شک کنم. تنها در اتاق در بسته احساس امنیت میکنم و میتوانم زمانی را به خودم و افکاری مثبت بیندیشم. روی یکی از صندلیهای ناهارخوری مینشینم. چشمهایم بهسرعت میز را وارسی میکنند تا شاید مدرکی برای افشای توطئه جدید یافت شود.