درد بی کسی (قسمت 65)

مادرم یک کاسه چینی گلدار برداشت و بااینکه می‌دانست حلیم را با شکر دوست دارم ولی همیشه مرا مسخره می‌کرد و می‌گفت: کجای دنیا طعم خوش حلیم را با شکر خراب می‌کنند؟

مادرم یک کاسه چینی گلدار برداشت و بااینکه می‌دانست حلیم را با شکر دوست دارم ولی همیشه مرا مسخره می‌کرد و می‌گفت: کجای دنیا طعم خوش حلیم را با شکر خراب می‌کنند؟ اما امروز بدون اینکه اعتراضی داشته باشد کاسه را پر از حلیم کرد و همراه با شکرپاش جلوی من گذاشته درحالی‌که یک لیوان چای شیرین هم برایم آماده کرده بود. خواهرم نان سنگک را با چاقو تکه‌تکه کرد و درون جانانی گذاشت و برای اولین بار در طول عمرش به من تعارف کرد. حالا دیگر مطمئن می‌شدم دسیسه بزرگ‌تر از این‌هاست که من فکر می‌کنم. به خودم نهیب می‌زدم که باید حواسم جمع باشد تا فریب نخورم. بااینکه حلیم و شکر را واقعاً دوست داشتم اما کاسه را کنار زده و مشغول خوردن نان فطیر شده روزهای قبل با پنیر شدم تا عکس‌العمل خانواده را ببینم. همه نگاهشان به هم گره‌خورده بود ولی جرأت حرف زدن نداشتند یا ملاحظه می‌کردند کلامی بگویند. مادرم با همان لحن همیشگی صدایش را نازک می‌کند و می‌گوید: حسرت جان، برادرت صبح زود رفته و به خاطر تو حلیم و عدس و نان سنگک خریده آن‌وقت تو نمی‌خوری؟ بدون آنکه جوابش را بدهم لقمه را قورت داده و لیوان چای را با دو حبه قند برداشتم و به اتاقم رفتم و در را از پشت ‌بستم. سکوت همه محیط خانه را فراگرفته بود. بازهم تنها صدای تیک‌تاک ساعت شماطه‌دار بود که حکمرانی می‌کرد. به‌آرامی شروع به خوردن چای کردم و درحالی‌که در اتاقم قدم می‌زدم در این اندیشه بودم که حالا چه خواهد شد؟ منتظر یک عکس‌العمل منفی بودم تا چمدانم را ببندم و برای مدتی به هتل بروم. آری من دیگر آن حسرت گذشته نیستم.

ارسال نظر