درد بی کسی (قسمت 66)
زمان همچنان میگذشت اما سکون و آرامش هدیهای بود که اخیراً میرسید و مرا به آرامشی خاص دعوت میکرد. این سکوت نزدیک ۵ دقیقه طول کشید.
زمان همچنان میگذشت اما سکون و آرامش هدیهای بود که اخیراً میرسید و مرا به آرامشی خاص دعوت میکرد. این سکوت نزدیک ۵ دقیقه طول کشید. مثل همیشه روی تختم دراز کشیده و به سقف اتاقم نگاه میکردم اما آنچه به ذهنم میآمد سوای افکار خاکستری گذشته بود. روشنای سقف حکایت از آیندهای بهتر داشت. صدای چند ضربه آرام مرا متوجه در اتاق کرد. منتظر ماندم تا ببینم چه کسی پشت در است. بازهم چند ضربه دیگر و این بار خواهرم بود که از من میخواست در را باز کنم چون با من کار دارد. با بیمیلی از روی تخت بلند شدم و بهطرف در رفتم و آن را باز کردم. مادر و برادرانم پشت در ایستاده بودند درحالیکه یک کیک تولد شکلاتی در دست خواهرم قرار داشت و روی آن با خامنه نوشته شده بود «حسرت جان تولدت مبارک». کمی فکر کردم درست امروز سوم مهر تولد من است. در تمام سالها یاد نداشتم کسی برایم جشن تولد گرفته باشد. بهناچار از جلو در کنار رفتم تا خواهرم کیک را روی میزتحریر اتاق بگذارد. مادرم درحالیکه چند بشقاب و کارد و چنگال را در یک سینی گذاشته بود وارد و پشت سرش دو برادرم به اتاق آمدند. همه روی موکت کف اتاق نشستند و خواهرم مشغول چیدن شمعهای کوچک رنگی روی کیک شد. نمیدانستم چه بگویم. همهچیز سازماندهی شده بود، شاید از ارتباط من با خانواده آقای مدیر کانون خبری به گوششان رسیده؟ شاید هم میخواهند به این وسیله عذر مرا بخواهند و از خانه بیرونم کنند؟ نمیدانم ولی حتماً در طول این جشن تولد ناخواسته همهچیز روشن خواهد شد. حالا شمعها همه روشن و آماده است.