درد بی کسی (قسمت 67)

به نظر می‌رسد همه‌چیز رؤیاییست اما فضا خاکستری و سنگین است. صداقت در رفتار و برق چشم‌ها موج نمی‌رند و کلام‌هایی که با لقلقه زبان جاری می‌شود، رنگ و لعاب مصنوعی به خود گرفته بود.

به نظر می‌رسد همه‌چیز رؤیاییست اما فضا خاکستری و سنگین است. صداقت در رفتار و برق چشم‌ها موج نمی‌رند و کلام‌هایی که با لقلقه زبان جاری می‌شود، رنگ و لعاب مصنوعی به خود گرفته بود. خواهرم از من می‌خواهد تا ۲۸ شمع رنگی کوچک که هرکدام کمی از یک چوب‌کبریت ضخیم‌تر است را خاموش ‌کنم. هنوز باورم نمی‌شود این‌ها همان اعضاء خانواده‌ای هستند که در آخرین روز اقامتم یک استکان چای را از من دریغ می‌نمودند. به کسی که در بین آن‌ها زندگی می‌کرد و نان‌آورشان بود همچون یک جزامی نگاه می‌کردند. این تراژدی یک ساعت و یک روز و یکسال نیست بلکه سرگذشت بیست‌وهشت سال از زندگی من است. مادرم می‌پرسد: حسرت جان هنوز خوابی! شمع‌ها را خاموش‌ کن تا کیک را ببریم و تقسیم کنیم و کادوهایت را بدهیم. وای خدای من پس کادو هم دارم! یعنی بیدارم؟ خواب نمی‌بینم؟ حسرت و کادو؟ با اکراه تمام شروع به خاموش کردن شمع‌ها کردم و قبل از تمام شدن، صدای هورا کشیدن و کف زدن خانواده به هوا رفت. خدای من هنوز باور نمی‌کنم که این‌ها مادر، خواهر و برادران من هستند که صورت بقول خودشان سوخته و سیاه مرا غرق بوسه می‌کنند! چه ماه خوبیست. چه روزهای شیرینی را در این ماه داشته‌ام. کاش همه لحظات زندگی‌ام این‌گونه می‌گذشت. خواهرم به‌سرعت از جا بلند شد تا برای آوردن کادوها به هال برود. یک سبد چوبی با دو بسته زیبا در آن روی میزتحریر و کنار کیک گذاشته می‌شود. مادرم چاقویی را که دسته آن با روبان قرمز تزیین‌شده به دست من می‌دهد تا کیک را ببرم و تکه‌های آن‌ را در بشقاب‌ها بگذارم. پنج تکه کیک درون بشقاب‌ها برای خانواده‌ای که آن را در کنار هم تناول کنند.

ارسال نظر