درد بی کسی (قسمت 70)
آنها که منتظر شنیدن این حرفها از من نبودند نگاه کردن به یکدیگر را ادامه داده و همچنان هاجوواج مانده بودند که چه بگویند.
آنها که منتظر شنیدن این حرفها از من نبودند نگاه کردن به یکدیگر را ادامه داده و همچنان هاجوواج مانده بودند که چه بگویند. مادرم مثل همیشه خودش را وارد معرکه کرد و با همان ملایمت که وقتی میخواست حرفش به کرسی بنشیند، شگرد کارش بود گفت: پسرهای من همیشه به یکدیگر محبت داشتند و سعی میکردند با کمک همدیگر خواهران بیپدرشان را خوشبخت کنند. آن یکی که به کویت رفت و سعادتمند شد حالا هم وقت آن رسیده تا کسی را پیدا کنیم برای دومی که روح پدرتان شاد باشد و من هم بقیه عمر را در گوشهای استراحت کنم. ما امروز در کنار هم هستیم و میدانیم که حسرت در تمام این سالها بار مخارج زندگی اعضاء خانواده را به دوش گرفته و از چیزی کم نگذاشته و حالا هم برادرها و خواهرش به سن و سالی رسیدهاند که باید یکییکی مستقل شوند، دستشان را میگیرد و کمکشان میکند، مثلاً برای برادر اولی که توانسته گواهینامه بگیرد و خیلی علاقهمند به رانندگی است مینیبوس میخرد تا در گوشهای مشغول به کار شود. بهمجرد شنیدن کلمه رانندگی مانند فنر از جا در رفتم و گفتم: اگر سرم را هم بزنند اجازه نمیدهم هیچکدام از برادرهایم راننده شوند. او باید یک کار فنی پیدا کند و در همین شهر مشغول شود که وقتی من در سفر هستم بالای سر خانواده باشد. من با این کارها رنگ نمیشوم و فریب نمیخورم. بنابراین نه وقت خودتان را تلف کنید و نه عمر مرا. میدانستم گربه برای رضای خدا موش نمیگیرد و شما هم به این سادگیها متحول نخواهید شد. برادرم که این حرف را شنید چشمهایش را بهسوی من براق کرد و گفت.