درد بی کسی (قسمت 71)

گوش‌هایت را باز کن، من دیگه بچه نیستم،

گوش‌هایت را باز کن، من دیگه بچه نیستم، تو هم بابایمن نیستی که دستور بدهی، چون برادر بزرگترم بودی احترامت واجب بود. از حالا به بعدهم به کمکت نیازی ندارم، می‌روم شاگرد یکی از راننده‌های اتوبوس بیابانی می‌شوم وکار می‌کنم تا بتوانم صاحب ماشین شوم. انتظار این‌همه وقاحت از برادری که همه گوشتو پوستش حاصل زحمات شبانه‌روزی و مرارت‌های من در گرمای کویت بود را نداشتم. در حالکلافه شدن بودم. طاقتم طاق شده بود و نفسم بالا نمی‌آمد. خیلی سخت بود که بپذیرمبرادری کوچکتر می‌تواند این‌همه نسبت به برادر بزرگترش که حکم پدر را برای او داردوقاحت داشته باشد! مادرم که می‌دید اوضاع درهم شده روبه برادرم کرد و گفت: ساکتباش و حرف نزن. اگر حسرت صلاح بداند که تو باید کار فنی انجام بدهی چاره‌ای نداریو باید به حرفش گوش کنی و الا مجبوری از این خانه بروی. از برخورد مادرم تعجبکردم! او همیشه طرف آن‌ها را می‌گرفت، حالا چه اتفاقی افتاده که حرف‌های مرا تأییدمی‌کند؟ بازهم می‌دانستم که نقشه تازه‌ای دارد اما به خاطر اینکه قضیه لوث نشودساکت شدم تا خودش همه‌چیز را درست کند. برادرم که این را شنید جواب داد: من حاضرم نظافتچی شوم چون حال درس خواندن ندارم. شما کار فنی را پیدا کنید تا از فردا صبح مشغولشوم. از جا بلند شدم و گفتم: بسیار خوب. من همین امروز کاری برای تو پیدا می‌کنمتا بقول خودت از فردا مشغول شوی. اگر علاقه نشان دادی و موفق شدی ظرف مدت یکسالکارگاهی مستقل برایت سرپا می‌کنم که مالک هم باشی و بتوانی برای خودت کار کنی درغیر این صورت خودت می‌دانی و آینده‌ات.

ارسال نظر