درد بی کسی (قسمت 74)
برای اینکه دلخور نشود و نگوید حالا که سراغش رفتم تنها برای رفع مشکل است چای را خوردم و بلافاصله گفتم: حسن آقای عزیز حتماً برادر مرا میشناسی که کوچکتر از من است؟
برای اینکه دلخور نشود و نگوید حالا که سراغش رفتم تنها برای رفع مشکل است چای را خوردم و بلافاصله گفتم: حسن آقای عزیز حتماً برادر مرا میشناسی که کوچکتر از من است؟ گفت: چند باری ایشان را دورادور دیدهام. گفتم: برادرم بیکار است و علاقه عجیبی به رانندگی دارد اما من مایل نیستم جوانیش فدای این حرفه شود حالا از شما که دوست و آشنا زیاد دارید میخواهم درخواست کنم کاری فنی و آبرومند برای او دستوپا کنید شاید شوق رانندگی از سرش بیفتد. آخرین قطرات چای استکان خودش را بالا کشید و درحالیکه عینکش را به چشم میگذاشت گفت: مشکلی نیست بگو فردا ساعت ۷ صبح اینجا باشد تا بگذارم کنار ماشین چی چاپ کار کند و راهاندازی و سرویس آنها را یاد بگیرد. خودمان اینجا لباس کار هم داریم و روزی سه بطری شیر پاستوریزه هم طبق دستور اداره کار به او میدهیم که صبح، ظهر و عصر بنوشد چون محیط چاپخانه به خاطر وجود حروف سربی بسیار آلوده و سمی است. ناهار هم میهمان حاجآقا اولیاء مدیر چاپخانه هستند. البته اگر بتواند و حالش را داشته باشد و دو شیفت کار کند درآمد خوبی عایدش میشود و کارهای چاپخانه را که همهاش فنی است بهخوبی یاد میگیرد. نگاهی به سالن بزرگی که حدود ده دوازده نفر با لباسهای کار سرمهایرنگ در آن مشغول بودند کردم. به نظر میرسید کار خوبیست که میتواند آیندهای مناسب داشته باشد. گفتم: بسیار عالیست و سپاسگزار شما هستم. فردا ساعت ۷ صبح خودم هم میآیم و کارگر جدید را تحویل میدهم. از جا بلند شدم که بروم، حسن آقا دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: راستی این موضوع را هم به برادرتان بگویید که ماه اول را حقوق نخواهد داشت و از ماه دوم با توجه به علاقه و توان، دستمزد و بیمهاش قطعی میشود.