درد بی کسی (قسمت 75)
خوشحال بودم که به این راحتی کاری خوب و فنی برای برادرم فراهمشده. بازهم از او تشکر کردم و خواستم تا سلام مرا به ابراهیم یعنی دوست مشترکمان برساند.
خوشحال بودم که به این راحتی کاری خوب و فنی برای برادرم فراهمشده. بازهم از او تشکر کردم و خواستم تا سلام مرا به ابراهیم یعنی دوست مشترکمان برساند. حسن آقا درحالیکه میخندید گفت: مگر نمیدانی ابراهیم به تبریز رفته؟ گفتم: نه و پرسیدم: برای چه؟ گفت: فکر کنم خبر خوشی درراه است. او میخواهد ازدواج کند برای همین به تبریز رفته تا مراسم خواستگاری برگزار شود اما چون مادرش در تهران زندگی میکند عروسی قرار است در تهران برگزار شود. گفتم: مبارک است. اگر تازهای شنیدی مرا هم خبر کن تا برای عروسی او به تهران برویم. برای احتیاط شماره تلفن منزل را هم به او دادم. بلافاصله به خانه برگشتم تا خبر پیدا کردن کار فنی برای برادرم را به همه دشمنان قسمخوردهام بدهم. برادرم وقتی شنید که کاری مناسب پیداکردهام برای اینکه بیارزشش کند گفت: به خاطر مادرم قبول میکنم ولی اگر راضی نبودم انتظار نداشته باشید ادامه بدهم. مادرم بازهم خودش را جلو انداخت و گفت: حتماً خوشت میآید. حالا برو تا ببینم بعداً چه میشود. دلم میخواست سری به خانه آقای مدیر کانون بزنم و احوالی از آنها بپرسم، اما رویم نمیشد. دیروز آنجا بودم و ممکن بود سوءتفاهم پیدا شود. این دلتنگی مرا مجبور میکرد تا راز دلم را برای کسی برملا کنم و اینجا بود که به وجود مادرم نیاز داشتم تا درددلم را به او بگویم اما میدانستم کافی است راز مرا بداند تا آن را پیراهن عثمان کند تصمیم گرفتم شخص دیگری را پیدا کنم بنابراین بهجای رفتن به خانه مدیر و درد دل با مادر عصر همان روز خودم را به کلوپ رسانم و به بهانه گرفتن برنامه کلاسها و دیدن ابراهیم سروگوشی از خانه آقای مدیر کلوپ آب بدهم.