درد بی کسی (قسمت 79)

درحالی‌که می‌خندید بازهم مرا در بغل گرفت و از رویشوق و احساس به خود می‌فشرد گفت: ان‌شاءالله نوبت تو هم خواهد رسید.

درحالی‌که می‌خندید بازهم مرا در بغل گرفت و از رویشوق و احساس به خود می‌فشرد گفت: ان‌شاءالله نوبت تو هم خواهد رسید. من یک بیست‌وچهارساعت بیشتر در تبریز نبودم و امروز صبح برگشتم، خیلی هم خسته‌ام، می‌خواهم به خانهبروم و کمی استراحت کنم. همین حالا از دفتر کلوپ به چاپخانه تلفن می‌زنم و سفارش می‌کنمکه حواسش باشد. حسن آقا از عصر تا آخر شب برای آماده کردن مطالب روزنامه آنجا است.با ابراهیم خداحافظی کردم تا به خانه بروم و خودم را برای دیدن بیمار برگشته ازآمریکا آماده کنم. فضای خانه کمی مناسب‌تر شده بود. مادرم و خواهرم و برادر کوچکمکه آنجا بودند خودشان را برخلاف همیشه منتظر ورود من نشان می‌دادند. اما سعی من دراین مقطع بی‌تفاوتی کامل بود چون می‌دانستم همه این ابراز علاقه‌ها تظاهر است و نقشه‌هایمتعددی برای سوءاستفاده و تخلیه اطلاعاتی از من کشیده‌اند. بدون توجه به این‌همه احتراماتو ابراز علاقه‌های ساختگی، خودم را به اتاقم رساندم و پس از گرفتن دوش و پوشیدنلباس سوار اتومبیلم شدم تا به‌سوی مقصد موعود بروم. بازهم سبدی از گل و جعبه‌ایشیرینی در دست منتظر باز شدن درب منزل مدیر بودم. با دعوت رفته بودم و بوی خوشخورشت قورمه‌سبزی از فاصله محلی که اتومبیلم را پارک کردم استشمام می‌شد. آقایمدیر درحالی‌که لبخند خاصی و جدا از نوع قبلی بر لب داشت در را باز کرد و بلافاصلهگفت: بازهم زحمت کشیدید آقا حسرت؟ این حرف او مرا خجالت‌زده می‌کرد بنابراین گفتم:اگر تمام عمرم را هم با دسته‌گل خدمت شما و خانواده برسم کم است. صدای همسر آقایمدیر را می‌شنیدم که می‌گفت آقا حسرت را دم در معطل نکن.

ارسال نظر